۱۳۸۵ خرداد ۳۰, سه‌شنبه

اندر حالات مشایخ و آیات دین دکان شهرشیراز(3)

رحمان کریمی


علیمحمد شریعتمداری در ایامی که وزیر علوم کابینه مرحوم بازرگان بود توسط ناصر پورقاسمی از همبندیان ما که ضمن اختلاف دیدگاه سیاسی ، با او سابقه دوستی دیرین داشتم پیغام فرستاد که من از طریق نشریه جاما با جناب وزیر یا همبندی نیم بند سابق تماس بگیرم . او هنوز مخلص را مثل خیلی دیگر از امور و مسایل جدی سیاسی نشناخته بود و تصور کرده بود که می تواند حداقل از قلمک من سوء استفاده کند . طبیعی بود که هرگز تماس نگرفتم . شریعتمداری یک عنصر مشخص ملی – مذهبی و شهید دکتر کاظم سامی هم یک انسان بایسته دیگر . تا انقلاب هردو با هم و دریک تشکیلات بودند و بعد از استیلای آخوندیسم برمیهن ما میان دویار سابق شد تفاوت از زمین تا آسمان . و چنین است که گفته اند انسان می تواند تا به اعلا علیین صعود و تا اسفل السافلین سقوط کند . شریعتمداری آرزوی وزارت در دل بعد از کابینه بازرگان بعنوان عضو شاخص شورای ضد فرهنگی رژیم به خدمتگزاری خود به ملایان ادامه داد .

با ذکر یک اتفاق و خاطره از محلاتی ، ماهیت ضد ملی او را روشن تر می کنم . از ویژه گی های چشمگیر مصدق کبیر آزادیخواه بودن او به تمام معنا بود . درک آن بزرگمرد از دمکراسی و آزادی این بود که مخالفان دولت باید در بیان انتقادات و ارائه عقاید و نظریات آزاد باشند . بسیاری از مدعیان راه او ، درعمل عدم آزادیخواهی و مصدقی بودن خود را به اثبات رساندند و نشان دادند که با مرز شاه و شیخ فاصله شان آنقدر کوتاه است که می شود با یک شلنگ تخته آن را طی کرد . آخوند محلاتی که خود شیخ بود همچنان که گفته شد سال ها می خواست هم از آخور بخورد و هم از توبره . در طول سال 1357 ، سالی که جنبش و حرکت هرروزه مردم ایران تاج و تخت محمد رضاشاه و رژیم دیکتاتور سیاسی او را به لرزه در آورده بود و درست در دوره نخست وزیری شریف امامی یک بار دیگر امتحان خود را پس داد . زمان شریف امامی چنان ارکان نظام روی آب لت می زد که یکهو نمایندگان منصوب و دست نشانده دربار و دولت هم فیلشان یاد هندوستان کرد و با نطق های غرّا خواستند فرصت طلبانه صفشان را از دربار و دولت جدا کنند که انقلابیون واقعی فریب نخوردند . در چنان هنگامه یی کتاب های ممنوع و تحت سانسور سالیان به سرعت انتشار یافت . گروه های چند نفره از دانشجو و غیردانشجو کتاب ها را به مراکز استان ها و شهرشتان های بزرگ می بردند و در معرض دید علاقمندان به نمایش و فروش می گذاشتند . چهارنفر دانشجو از تهران راهی اصفهان و بعد شیراز شدند . چند انتشاراتی معروف جلو دانشگاه تهران به آن چهار دانشجوی شریف و مبارز گفته بودند که در شیراز به مخلص مراجعه کنند تا سالنی برای آنها پیدا کنم . مدارس تعطیل و من برای مدیران دبیرستان ها یک گاو پیشانی سفید بودم . بطوری که سایه ام را با تیر می زدند . تعدادی از آنها سال ها مرا مثل توپ به اداره کل تعلیمات متوسطه پاس داده بودند . در گوشه یی از خیابان زند با آن چهارنفر دانشجو دستم بسرم بود که چه می توانم کرد که آقای پرویز خائفی شاعر با سابقه و خوش قریحه شیراز که رییس کتابخانه ملی شهر بود از راه رسید . در رودربایستی با من پذیرفت که بچه ها از فردا بساطشان را در سرسرای کتابخانه ملی پهن کنند . غلغله یی در کتابخانه ملی براه افتاد که واقعاً دیدنی بود . گویی که برای تشنه لبان شهر چشمه یی سرشار از زمین جوشیده باشد . سرو کله طلبه ها ، آخوندک ها و ریشوها پیدا شد . مثل مار در خود می پیچیدند و مثل قاطر سم به زمین می کوبیدند و به انبوه دیدار کنندگان مشتاق می گفتند که اینها کمونیست هستند ، گول نخورید . روز سوم من و چهار دانشجوی آمده از تهران را دستگیر و به بند یک زندان عادل آباد فرستادند . رییس زندان که فکر می کرد نمی شود برای مدتی طولانی با اعلیحضرتش شوخی کرد دستور داد که سرمان را هم از ته بزنند . آخوند آیت الله محلاتی به « جوان » رییس سازمان امنیت و سرهنگ سلطانی رییس اطلاعات شهربانی تلفن می زند و مصرانه از آنها می خواهد که ما را دستگیر کنند . در آن شرایط مهره های رژیم شاهی پوست خربزه زیر پای خود و اربابشان می دیدند و بنابراین نگران از فردا دست به عصا راه می رفتند . اما حکم ، حکم آیت الله بود و واجب الاجرا . آخوند محلاتی از بنده خدا پرویز خائفی که اهل سیاست نبود با تهدید خواسته بود که مخلص را بعنوان عامل و مسبب معرفی کند . معرفی نامه او بعد از حمله به ساواک بدست مبارزان افتاده بود که من کپی آن را که در سطح شهر تکثیر و پخش شده بود خواندم . پرویز خائفی که هیچگونه فعالیت سیاسی نداشت ترسیده بود و به ناچار مرتکب عملی شد که خواهان آن نبود . بعد از یک هفته زندان کشیدن ما را به دادگاه نظامی بردند و برای آزاد کردن به قید ضمانت سند ملکی خواستند . نه من خانه یی داشتم تا سندی داشته باشد ونه آن چهاردانشجو که از تهران آمده بودند . یکی از دایی های فرشته برای من سند جور کرد و چند مبارز برای دانشجویان . همین آخوند محلاتی پسر آخوندش را دربان در ساواک کرده بود تا به کمک مشتی اراذل و اوباش مدارک و پرونده ها بدست مجاهدین خلق و دیگر مبارزان شهر نیفتد . چرا ؟ چون آنچه از خود آنها در آن ساختمان بود جز پرونده ضعف و همکاری و لو دادن دیگران چیز آبرومندی پیدا نمی شد . من دیدم که بغل بغل پرونده ها به مساجد تحت نفوذ آنان از جمله مسجد آتشی ها برده می شد . دارو دسته محلاتی ، آخوند ربانی ، آخوند دستغیب و حائری برای ناک اوت کردن ملی – مذهبی ها بعضی از مدارک را بیرون دادند تا مهره های منتصب به خود را برمسند ها بنشانند . یک مورد شامل حال نزار حاج فرارویی معاون دبیرستان نمازی شیراز شد که در دوره دانشجویی ما از همبندیان بود که قبلاً ذکرش رفته بود . او از ترس دم به تله ساواک داده و خبرچین آن اداره شده بود . همه منتظر بودند که فرارویی مدیرکل آموزش و پرورش فارس شود و کسی جز آخوندها جزا این فکر نمی کرد . تعهد نامه اش را در سطح شهر تکثیر و پخش کردند تا دبیری بنام ابوالاحرار که پدرش نعلین جفت کن آخوند دستغیب بود بتواند مدیرکل بشود که شد . بیچاره فرارویی تنها دم به تله داده نبود و اگر پرونده ها مثل انقلاب به سرقت نرفته بود لااقل معلوم می شد که چگونه لیدرعلیمحمد شریعتمداری تبرئه شده از دادگاه نظامی می آید بیرون و بعد استاد دانشگاه اصفهان می شود تا ترمزی باشد برای حرکت های دانشجویی .

جا دارد از یک روحانی واقعاً مصدقی هم یاد کنیم . آقای مصباحی ریزاندام و ظاهری رنجور و رنگ پریده داشت . او هرگز با رژیم شاهی کنار نیامد . سواد و اطلاعاتش بیش از دیگر آیت الله های قلابی شهر بود . اگر به فرض روشنفکران و آزادیخواهان شیراز را برای یکبار هم که شده مجبور به نشستن پای منبر یک آخوند می کردند بدون شک آقای مصباحی را انتخاب می کردند . بی ادعا ، بی جنجال و معرکه گیری به منبر می رفت و تا می شد حرف هایش را می زد . مردی سالم و مبرا از عیوب هم صنفی های خود بود . بعد از انقلاب در خیابان اصلاح نژاد شیراز کمیته یی به ابتکار خود براه انداخت و خطی جدا از مرتجعان بنیادگرا داشت . وقتی دید که با یک کمیته نمی شود کاری کرد دربرابر دسایس حاکمان کمیته را منحل و کنار کشید . تا آنجا که من در جریان بودم فشار روی او کم نبود . بعد از آن دیگر من از او چیزی نمی دانم که بیش از بیست و یک سال است که بدور افتاده ام .

حال می رسیم به گل خرزهره سرسبد امام دجالان و جلادان خمینی در شیراز . یعنی به اصطلاح فقه حوزوی آیت الله دستغیب که خمینی به او لقب معلم اخلاق داد . دستغیب از جمله آخوندهایی بود که در زمان محمد رضاشاه می خواست خود را مبارز نشان دهد . این آخوند به تمام معنا مرتجع و عقب افتاده وقتی خون دررگ های بی غیرتش به جوش می آمد و می خواست برای خمینی نشسته در نجف دلبری کند با کمک شمر و صحرای کربلا یک گوشه به اعلیحضرت می پراند و صد گوشه کنایه های آشکار به مجاهدین خلق و دیگر چپ ها . طی سالیان دراز یکی دوبار پیش آمد که آقا را به دلیل شدت و حدت مبارزه از شیراز تبعید کردند . در چه فصلی ؟ تابستان . به کجا ؟ کرج . محل سکونت در کرج ؟ خانه اعیانی یک تاجر گردن کلفت شیرازی مقیم کرج . در حقیقت آقا را نه به تبعید که به ییلاق می فرستادند . تابستان که بسر می رسید رنج تبعید نیز تمام می شد و دوباره زمستان را در شیراز سرمنبر می گذراند . واین درحالی بود که ساواک بدترین برخوردها و شقاوت ها را خرج ساده ترین مبارزان میهن ما می کرد . بعد از انقلاب و مرگ آخوند ربانی ،اونماینده خمینی در شیراز شد . دستور آتش زدن خانه های بهاییان بی آزار شیراز را همین معلم اخلاق صادر کرد . چه خانه ها که در سعدیه شیراز طعمه آتش غذب آن دوزخی شد . دیگر ضرورتی ندارد که یک واقعیت قابل تجسم را بخواهم با واژگان ادبی تصویر و تابلو کنم . به یک ُطرفة العین کاشانه جمعی با تمام دارو ندارشان خاکستر شد . جنایتی از این بالاترهم می شود ؟ همین آخوند بی رحم بود که دستور داد تا هموطنان جنگزده و آواره آبادانی را مورد حمله و ضرب و شتم قرار دهند . واقعاً چه چند روز موحش و دردناکی . دسته های اراذل و اوباش چماق بدست هر کس را که به ظن خود آبادانی تشخیص می دادند تا سرحد مرگ کتک می زدند . بیگانه هم دراین دوره و زمانه به راحتی دست به چنین جنایتی نمی زند که آن ناکسان ریزه خوار سفره نماینده امام دجالان یعنی آخوند دستغیب بدان دست یازیدند . من و رضا شفیعی دبیر تاریخ دبیرستان های آبادان دریک چایخانه نزدیک شهرداری نشسته بودیم . این معلم همه هستی اش را جنگ خانمانسوز خمینی برباد داده بود . افسرده و غمگین به دیدار من می آمد تا ساعتی را بیرون از درون متلاطم خود بگذراند . یک گروه چماقدار ریخت داخل چایخانه و بی سئوال و جواب او را بباد حمله گرفتند . داشتم آتش می گرفتم . مغزم جرقه زد و فریاد کشیدم : این دبیر بندرعباسی هست و نه آبادانی . ول کردند و رفتند . دردا که در دستگاه دین دکان ملایان جلاد پیشه ، آبادانی بودن هم می تواند گناه کبیره یی باشد . مرض آخوند دستغیب چه بود ؟ آبادانی ها از هرجهت در بدترین شرایط ممکن بسرمی بردند . نه لانه و آشیانه درستی داشتند و نه از دست دزدان و چپاولگران به قدرت رسیده ارزاق و مایحتاج روزانه شان درست به آنها می رسید . مبارزات کارگران آبادان از زمان مصدق تا انقلاب 57 چیزی نبود که مرتجعان آن را نفهمند . تا با اعتراض جنگزدگان روبرو شدند این حمله شنیع و ددمنشانه را به دستور مستقیم آخوند دستغیب براه انداختند . آن نا سید علناً در نماز جمعه مردم را علیه هموطنان آبادانی خود تحریک و تحریض می کرد . دیگر مشکل نیست که به تصور آوریم که بر فرزندان بیگناه و دلیر خلق از مجاهدان گرفته تا دیگر مبارزان واقعی در زندان ها و شکنجه گاه ها چه رفته است . جنایات این آخوند ملقب به « معلم اخلاق !! » بیش از آن بوده که دراین نوشتار بگنجد . این پیرکفتار دراوج اقتدار تجدید فراش هم کرد . با کی ؟ یک خانم معلم بیست ساله ، یعنی با نوه خود . درود بی پایان به روان پاک و سلحشور مجاهد خلق شهید « گوهر ادب آواز » که به قیمت جان پر بهای خود استانی را از شر آن جانور راحت کرد .

در پایان آشکارا باید گفت که اگر کشور ایران فراتراز مشغله تخصصی و حرفه یی ، نسل روشنفکر بهم پیوسته و تیزهوش و متعهد داشت هرگز مرتجعان بنیادگرای دین دکان در غیبت طولانی مجاهدین خلق و فداییان و دیگر مبارزان راستین که یا به چوبه های تیرباران سپرده شده بودند و یا در زندان ها بسر می بردند ، نمی توانستند در مقطع حساس انقلاب بهمن ماه ساقدوش انقلاب و مردم آرزومند ایران گردند . زنده یاد احمد کسروی خود آخوندی بود که لباس ریا را برکند و به میدان مبارزه با مرتجعان درآمد . او در کتاب « شیعگری » خود بطور صریح می گوید که آخوندها هماره در پی کسب قدرت اند . این کتاب بیش از نیم قرن پیش به رشته تحریر درآمده است . می گویند : « درخانه اگر کسی هست یک حرف بس است » . دستگاه سانسور پهلوی بسی کارها کرد . سنگ ها را بست و سگ ها را آنقدر آزاد گذاشت تا سرانجام پاچه خودشان را هم گرفتند . آنچه می بایست در دسترس مطالعه عموم قرار گیرد مهر ممنوع و سانسور می خورد . هم این کتاب کسروی وهم توضیح المسایل خمینی . یک بفهم در دستگاه نبود که بفهمد چه بهتر که مردم بخوانند و ببینند که خمینی چه می گوید ؟ بیش از بیست و هفت سال است که با شجره خبیثه آخوند سروکار داریم . زهر این از جانوران بدتر ملک و ملت مارا با فرهنگ و دستآوردهای فرهنگی اش آلوده و تباه کرده است . چون نیک بنگریم پادزهر چیزی جز مجاهدین خلق و شورای ملی مقاومت ایران نیست . و شاید بهمین دلیل است که این پادزهر با اینهمه دشمن و ضد رویاروست . مسلماً هر جریان ، هر فرد که رگ و دنده یی برای سازش و مماشات حتا بی آنکه خود بداتند ، داشته باشند هرگز روی خوش به مقاومت ایران نشان نخواهند داد و چه بهتر که مرزبندی قاطع و ضروری با رژیم ددمنش ملایان حاکم با عناصر متزلزل ، سرگردان و یا مشکوک مخدوش نشود .