۱۳۸۵ مهر ۹, یکشنبه

بابا جان ، اصغری بی غیرت نیست !

رحمان کریمی


خدا کند کسی بد نیاورد . امروز از صبح علی الطلوع با یک دل درد سخت از خواب پریدم . پیچش دل ول کنم نبود . بی انصاف دوتا قاچ خربزه را که با پوست خورده بودم تا سر دلم را بگیرد ، کار خودش را کرده بود . هشت غضنفر گرو نُه اش هست . نمی توانم ازش تقاضای دستمزد بیشتر کنم . پولی که می دهد صرف کرایه اتاقم می شود . روزانه مقادیری هم میوه های مانده و زده که نمی تواند برای فردا نگهدارد می دهد به من . هفته یی یکی دوبار هم ناهار یا شامی با او دارم . کاش دوازده سال آزگار درس نخوانده بودم . آخر توی این مملکت ، دیپلم به چه درد می خورد ؟ با سابقه دوره دبیرستان که اجازه رفتن به یکی از این دانشگاه های قلابی که مثل قارچ درهمه جا سبز شده اند هم ندارم . استخدام که اصلاً حرفش را نباید زد . اگر خیار وبادمجان و هندوانه و خربزه را با پوست نخورم پس چه باید بکنم ؟ بروم دزدی که اهلش نیستم . تازه اگر بخواهم دزدی کنم ، باز هم ول معطل خواهم بود . دزد ها مثل مور وملخ از سر وکول مملکت و ملت بالا می روند . دیگر چه جای آدمی مثل من ؟ این اولین دل درد سختی بود که تجربه اش می کردم . فکر نمی کردم معده و روده ام به این زودی ها به روغن سوزی بیفتد . دولا دولا رفتم نبات داغی درست کردم و خوردم . گلاب به جمالتان چند تا آروغ زدم که اگر دریچهٌ روبه کوچه بسته نبود ، به هوای این که لوله گاز یا بمبی ترکیده ، مردم را هول برمی داشت . مختصری افاقه کرد ، ولی دل درد هنوز سرجایش بود . یادم به حرف مرحوم بابام افتاد که از بچگی از هر عضو تنم که می نالیدم می گفت : « سردل کردی » ننهٌ بیچارم ، ننهٌ گم و گورشدم ، می گفت : « چشم چپ اصغری ریخته بهم » بابام می گفت : « سردل کرده » می گفتم : « انگشت پام درد می کنه » می گفت : « اصغری سردل داره » . یک روز که در حین بازی با بچه ها پهن قلوه سنگ های کوچه شده و دست وپایم زخمی شده بود ، خدا بیامرز بابام سر ننهٌ بیچارم هوار کشید که : « چقدر بگم این بچه سردل داره و باید مسهل بخوره » از ترس مسهل گریه م را خوردم و هیچ نگفتم . ننه م گفت : « مرد حسابی ! زمین خوردن بچه چه ربطی به سردل داشتن داره ؟ ... از وقتی که بیکار و خانه نشین شدی حرف هایی می زنی که یک عاقل نمی زنه ... یه خرده به این آخوندهای لامصب کمتر فکر کن » بابام با غیظ و پوزخند گفت : « زن ! سردل که پرباشه ، سر آدم گیچ می ره . سر که گیچ رفت ، چشم پیله پیله می ره ... اونوقت آدم مثل یک کیسه سیمان پهن زمین می شه ... خرفهم شد یا نه ؟ » خدا بیامرز بابام آدم خوش دهنی نبود . می توانست بگوید : « شیرفهم شد ؟ » ولی او همیشه از کلمات و اصطلاحاتی استفاده می کرد که می گفتند رکیک است . ننه م می گفت : « از وقتی که آخوند های لعنتی سوار کار شدن بابات شروع کرد به حرف هایی که قبلاً از او نشنیده بودم . اوائل می گشت بدترین فحش ها رو پیدا می کرد می داد به آخوند ها و پاسدارها و بسیجی ها . بعد از چند سال دیگر ورد زبانش شده بود : « حیف فحش » . به هر حال بابام با تشر به من گفت : « بی غیرت حرف بی حرف ... فردا صبح باید روغن کرچک بخوری » هُری دلم ریخت پایین . تمام شب خواب های بد دیدم . یک قیف بزرگ بقدر یک لولهٌ توپ کرده بودند توی حلقم و بشکه بشکه روغن کرچک خالی می کردند توی شکمم . صبح از صدای آمرانه بابام از خواب پریدم : « بلند شو بی غیرت این لیوان رو تا ته سر بکش ! » باقی قضایا را نگویم بهتر است . بابام ده سال بعد عمرش را داد به شما . ننه م هم عاصی و دلشکسته و معطل رفت زاهدان تا سری به کاکاش بزند . رفت و دیگر برنگشت . به هر فلاکتی بود خودم را رساندم به زاهدان . آق دایی منگ و دمق و مچاله بنظر می آمد . گفت :

ــ از صبح تا شب می نالید که ازغذاهای توی راه سردل پیدا کرده . ازمن پول می خواست تا برگرده پیش تو . دایی جون ، نداشتم . دستم خالی بود . ازعهده خودم هم به زحمت بر می آم . یه روز رفت مسهل بخره دیگه برنگشت . همه جا رو پازدم ، انگارکه ور پریده بود . مدتی بود دلم شورش می زد . شاباجی عادت بدی پیدا کرده بود که می ترسیدم کار دست خودش و من بده . بغض که می کرد ، اشک که توی چشماش حلقه می زد ، شروع می کرد به بد وبی راه گفتن به مقامات . از بالا تا پایین رو می داد دم فحش و نفرین . زاهدان از بَدوها غلغله هس . گروهان گروهان ریختن این برها و به اسم مبارزه با قاچاقچیان ، مردم رو می چرزونن ، تلکه می کنن ، لخت می کنن ، پرونده رو پرونده می سازن تا طرف دار وندارش رو بده به اون بی شرف ها . کی شریک قاچاقچی های لـُب و گردن کلفت هس ؟ خود بی همه چیزشون و اربابای عمامه به سر شون . باورکن آق دایی ! اینا از گردنه بندهای خونخوار هم هزار پله بدترن . چه آب بخورن چه آدم بکشن . شاباجی شق ورق می ایستاد جلو در سپاه و فحش می داد . چند بار برده بودنش تو و تا جا داشت خرد و خمیرش کرده بودن . هرچه التماس کردم که من توی این غربت دور برای یه لقمه بخورو نمیر موندم و تو برگرد پیش اصغری ، اعتنایی نکرد . انگار که زاهدان آخرین نقطه دنیا و زندگی براش شده بود . بار آخری که ننه ت رو گرفتن دیگه ازش خبری نشد که نشد . سپاه می گفت بعد از سه روز ولش کردیم . معلوم بود که دروغ می گن .

آق دایی دید که من دارم گریه می کنم . بی اختیار اشک هایم سرازیر شده بود . از ده سالگی به بعد یک گریه سیر نکرده بودم . آخرین باری که اشک هایم روی گونه هایم جاری شده بود ، بابام گفت : « بی غیرت ، مرد که گریه نمی کنه ! » من هم دیگر گریه نکردم . حالا داشتم همه را یک جا می ریختم پایین . آق دایی هم با من به گریه افتاد . چه خبر شده بود ؟ دل هر دوتا مان سخت گرفته بود . بدبختی های تا هفتاد پشتمان سر دلمان تلنبار شده بود . آق دایی پرسید :

ــ مگه مشهدی کار وبار درستی نداشت ؟

بغضم خیلی سنگین بود . می ترسیدم دهان باز کنم ، صدای هق هقم بلند شود . آق دایی با تأثر و صدایی که گویی از ژرفای عمیق ترین زخم های عالم بر می آید ، ادامه داد :

ــ نامه نویسی دم اداره پست که بالاخره نون و قاتقی فراهم می کرد ...

گفتم :

ــ بیکاری بیداد می کنه . اگه بدونی نامه نویس ها چقدر زیاد شدن . هرکی ته خطی داره ردیف شده سینه دیوار پست . این آخری ها دستش رعشه پیدا کرده بود و کسی سراغش نمی آمد . صبح تا شب به زمین و زمان فحش می داد . به ننه م می گفت : « من دیگه طاقت دیدن این بی پدرها رو ندارم . ببریدم جایی که همه شیطون لئیم باشن ، طاقت می آرم ولی این آخوند های ... نمی تونم تحمل کنم » آق دایی ! هرچه به دهنش می آمد می گفت . چه می دونم ، شاید یه مقدار ریخته بود بهم . ننه م هی خود خوری می کرد و چیزی نمی گفت . مثل ناخوش ها روز به روز تکیده تر می شد . تا نگو که محض من صداش در نمی آمد . همه رو توی دلش جمع کرده بوده تا یک جا در زاهدان خالی شون کنه . من خوب می فهمم چه برسر ننه م آوردن . اونو سر به نیست کردن .

آق دایی با ناباوری تسلا بخشی گفت :

ــ شایدم گذوشته رفته .

گفتم :

ــ آخه کجا داره که بره ، این حرف ها چیه آق دایی ! اگه ننه م جوون بود ، اگه آب ورنگی داشت شاید به آن طرف مرز صادرش می کردن ولی یکی مثل ننهٌ من برای این بی شرف ها به مفت هم نمی ارزه . او رو سر به نیست کردن .

آق دایی باز اشکش جاری شد . گفت :

ــ دور ، دور نامرد ها ، بی غیرت ها ، دزد ها و آدمکش ها شده . ما نه نامردیم ، نه دزد و جانی ، نه باجگیر و مردم چرز تا لباس پاسداری و بسیجی تنمان کنیم . مار ومارمولک هم نیسیم که بتونیم سر از هر سوراخی در بیاریم .

پرسید :

ــ حالا می خوای چه کار کنی ؟

ــ هنوز فکرش رو نکردم .

بلند شدم . ساکم را برداشتم و از همان راه که آمده بودم ، برگشتم .

*

از فکرو خیال ننه م و زاهدان که حالا دو سال از آن سفر می گذشت بیرون که آمدم ، دیدم هنوز دل درد ولم نمی کند . به هر جان کندنی بود ، رفتم روغن کرچک خریدم و خوردم . از عصر مزاجم شروع کرد بکارکردن . حدود ساعت یازده شب بود که تنگم گرفت . گلاب به جمالتان ، اگر جسارت نباشد هنوز بی ادبی داشتم که یک مرتبه درو دیوار خانه بلرزه درآمد . فکر کردم شاید زلزله آمده باشد . از ترس هولکی شلوارم را بالا کشیدم ، پریدم بیرون . دو تا نره غول بی شاخ و دم به طرفم هجوم آوردند :

ــ بقیه کجا رفتن ، از دریچه فراریشون دادی ؟

خشکم زد . حرفم نیامد . نره غول ریشو چنگ انداخت چک و پوزم را باز کرد و بو کشید :

ــ دهن زهرمارت بوی نجسی می ده ... بطری ها رو کجا قایم کردی ؟ معروفه ها کجا رفتن ؟

استخوان های فک و چانه ام زیر دست زمختش ، داشت خرد و خمیر می شد . با تمام توان خودم را از چنگش خلاص کردم :

ــ کدام بطری ها ، معروفه ها که باشند ؟ بو مال دهنم نیست ، مال پشتم هست . داشتم بی ادبی می کردم که از سرو صدا ترس برم داشت ، پریدم بیرون .

نره غول دیگر که در چشم هایش حماقت و شقاوت مثل مردابی گندیده بنظر می رسید گفت:

ــ پس بدون طهارت زدی بیرون ؟

ریشو بهش گفت :

ــ کسی که توی یه وجبی اتاقش مجلس فسق و فجور راه می اندازه و نون قرمساقی می خوره ، نجس و طاهری سرش نمی شه .

بعد با مشت چند تا کوبید فرق سرم وتوی کمرم . برق از چشم هایم پرید . سرم گیج رفت . لت خوردم . می خواستم چین زمین بشوم که خودم را نگهداشتم و به زحمت جواب دادم :

ــ برادران منکراتی ! من توی این اتاق فسقلی تنهای تنهایم . اهل هیچ فرقه و عمل بدی هم نیستم . تا حالا هم لب به مشروبات الکلی نزدم و چشمم به دنبال ناموس مردم نبوده . اگر پول و مولی می خواهید ، آدرس را عوضی آمده اید . من یک شاگرد دکان زحمتکش بی چیز بیشتر نیستم .

نره خر ریشو با آن هیکل باد کرده بیضی اش قری داد به کمر و با لودگی تمام گفت :

ــ چه آقا پسر نازی ! کوکا کولا هم لب نزده ولی بشکه بشکه از اون سگی ها روریخته توی خندق بلای خودش و مشتری هایش ... خر خودتی و جدو آبادت . تو اگه سوار الاغ کور هم بشی با همه خریتش می فهمه که چه بی ناموسی سوارش شده . تو تا حالا دستکم پونصد زن و دختر مردم رو از راه بدر کردی . خیلی که بخوان برات تخفیف قائل بشن باز یه حلقه طناب دار تو گردنت جامی مونه . همه مث ما دلرحم و احساساتی نیسن ... بدو پولای حرومی رو بیار تا برات فکری کنیم . پولا وقتی صرف مستضعفان امت اسلامی شد البته حلال می شه .

خنگ که نبودم . سابقه کاررا داشتم سال هاست که این اراذل واوباش کارشان سرکیسه کردن مردم است . آنچه موجب تعجبم بود این بود که برخلاف هیکل لندهورشان چقدر باید بد بخت و بی عرضه باشند که به کاهدانی بزنند . زرنگ های لشکر آخوندها حتی برای پول ، نگهبانی در خانه هایی را که درآن جشن و سروری بپاست بعهده می گیرند . گفتم :

ــ والا آدرس را عوضی آمده اید . وضع این اتاق حسب الحال ساکن او که من باشم ، هست .

نره الدنگ ریشو با لحنی مغبون اما تهدید آمیز گفت :

ــ اتاق رو به رخ ما نکش . سیاست بخرج دادی . ویلا میلاهایت توی شمال شهر و پاتوقت اینجا . شماها خوب یاد گرفتید چه جور بامبول بزنید . برونقدینه ها رو بیار تا با یه تعهد از سر تقصیرت بگذریم . اینم محض خاطر اینه که یکهو از ترس سکته نکنی و روی دستمان نمانی .

نه نقدینه یی داشتم نه نسیه یی . پنجاه هزار تومان پول غضنفر در جیب کتم بود که می بایست فردا صبح ببرم میدان تره بار بدهی اش را بپردازم . مطمئن بودم که دست بردار نیستند و اتاق را خواهند گشت . حقیقت امر را با آنها در میان گذاشتم . پول را برداشتند و افتادند به جانم .

گفتم :

ــ دیگه چرا می زنید ؟

با هم گفتند :

ــ تا گناهت پاک بشه .

خونم بجوش آمده بود . دنیا برایم شده بود ساده و مختصر . شده بود یک شب زور و خفت . به راستی دیگر دنیا برایم نه قشنگ بود و نه هولناک . دنیا شده بود به قدر مساحت کوچک اتاقم و آن دوتا لندهور . صدای ریشو را شنیدم که گفت :

ــ باید در تعهد نامه اش بنویسد که شغلش جاکشی هس .

داشتند آنچه را که لایق خودشان و اربابان آخوندشان هست به من یک لاقبای زحمتکش نسبت می دادند . اگر سکوت می کردم ، اگر می ترسیدم و تسلیم می شدم ، حق با مرحوم بابام بود که همیشه تکیه کلامش با من « بی غیرت » بود . بابام قصد و غرض بدی نداشت . از سر غیظ و مهر یا مهر و شوخی این نسبت را به من می داد . اما امشب ، شب شوخی نبود . بی غیرت ترین جانوران آدم نما داشتند مرا بی حیثیت می کردند . در یک لحظه متوجه شدم که بر قد ریشو کلت هست . برق آسا پریدم کلت را از جلد کشیدم بیرون و به سمت آنها نشانه رفتم و برای آنکه حساب کار دستشان بیاید با خشم و غضب نهیب زدم :

ــ مجاهد خلق ، درازکش !

رنگ از چهره های چندش آور زشتشان پرید . زانوهایشان بلرزه افتاد . ریشو بسرعت درازکش شد . رفیقش با زنجموره و ننه غریبم افتاد روی پاهایم . خودم را کشیدم کنار . ریشو بگریه افتاد که از دنیا یک مادر پیر دارد که باید نانش را بدهد تا نمیرد . از شدت بغض و غیظ بی اختیار خنده ام گرفت . این ذلیل بی رحم دروغ می گفت . چه مادرها را که کشتند ، چه مادرها را که داغدار عزیزان و جگرگوشه هایشان کردند و هنوز هم می کنند . حالا که در برابر نام مجاهد خلق و لوله کلت قرار گرفته اند ، می خواهند مثل آخوند ها دغلکاری کنند . من که مجاهد خلق نبودم هر چند آنها را بخاطر دلیری و پایداریشان دوست می داشتم . می دانستم که این آدمکش ها از خدا هم نمی ترسند اما از مجاهد خلق چرا . و این را بعینه تجربه کردم . دوباره گفتم :

ــ بایک مجاهد خلق روبرو هستید . دست از پا خطاکنید هرچه گلوله هست در مغز پوک کثیفتان خالی می کنم . تا من اینجا ایستاده ام باید محکم بهم توسری بزنید و بگویید « جانی » در زدن باهم مسابقه گذاشته بودند . عجیب بود ، ترسوها در پناه قدرت چه دلیری ها می کنند . بعد از پنج دقیقه با کمر بند های خودشان پاهایشان را بستم و با ملافه دست های آنها را محکم به پایه تختخوابم بستم . مانده بود دهانشان که پیراهن کهنه ام را از میان جردادم و کار را تمام کردم و زدم بیرون .

*

و حالا در راه هستم . اما نه در راه زاهدان که ردم را پیدا کنند . اگر موفق شوم و برسم شاید روزی برایتان بگویم که بکجا رفتم ؟ البته آن روز مسلماً پول غضنفر را هم خواهم داد .

ژانویه 2005