۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه

اندر حالات مشایخ و آیات دین دکان شهرشیراز(2)

رحمان کریمی


پیش از ادامه مطلب نکته یی را یاد آور خوانندگان گرامی نشریه « مجاهد » که قطعاً خود بدان واقف هستند ، می گردم که وقتی ما هم از موضع مقاومت ایران وهم یک نگرش تاریخی و طبقاتی به آخوندها وعملکرد آنها نگاه و برخورد می کنیم ، نظر به آن بخش از کاست روحانیت داریم که هماره دین و دین پناهی را دکان و وسیلهٌ تحمیق و تسخیر فریبکارانه مردم قرار داده وهمیشه ازاین دکه و سکو به جستجوی کسب قدرت و نفوذ رفته اند . تجلی و تبلور عینی این امررا ما و جهانیان بیست وهفت سال است که شاهد و درگیر آن هستیم . انگشت شمار آخوندهایی هم بوده و هستند که مبرا ازآن صفات و اغراض زشت یا سرشان به کار صنفی خود مشغول بوده ویا درنهضت های آزادی بخش و ضد استعماری نقشی فعال یا نیمه فعال ایفا کرده اند . از ذکر نام یکایک آنها می گذرم و به عنوان نمونه از مرحوم طالقانی وامروز از استاد جلال گنجه یی یاد می کنم .

یکی از نشانه های بارز وقاحت ، بزرگنمایی وعطش قدرت طلبی ملایان دین دکان ، القاب بخشی آنان است به خود که سابقه یی کهن دارد و امروزه که برکرسی سلطنت ، صدارت و وزارت نشسته اند دیگر درپی آنگونه القاب نیستند زیرا به آنچه آرزو داشته اند ، رسیده اند. به چند تا ازآن القاب دهان پرکن توجه کنید : سلطان العلما ، ریاست العلما ، رییس العلما ، اعلم العلما ، فخرالعلما ، شوکت العلما ، افضل العلما ، صدرالعلما ، مبشرالعلما و .....

و یکی از این عالی مقامات ما دون هر جانور پست درشیراز عهد نوجوانی نگارنده ، آخوندی بود که سوادش به قدر محتویات مستهجن « حلیة المتقین » جاودانه اثر علامه مجلسی ! هم قد نمی داد اما به خودش لقب رییس العلما داده بود . این رییس آخوند عمامه یی داشت تقریباً به قطر طایر ژیان . با آنکه گردنش را تبر هم نمی زد ولی زیر سنگینی یک توپ پارچه ضخیم لق لق می زد بخصوص که جور شکم برآمده را نیز باید می کشید . رییس العلما امام جماعت مسجد نصیرالملک بود و یک رأس جوان پیلتن داشت که وقتی در محله راه می رفت انگار که می خواست بگوید من همان رستم دستانم . پدر همیشه مردم و کسبه را از فراز منبر نصیحت می کرد که زیارت خانه خدا را برخود واجب بدانید و پیش از عزیمت و کسب فیض عظما مال و منال خود را پیش یک روحانی که نزدیکترین است به شما حلال و طیب و طاهر کنید . این چنین بود که آن رییس یاوه گوی مفتخور بزرگترین خانه اعیانی را در منطقه گود عربان گرفته تا دروازه سعدی شیراز دراختیار داشت . آقازاده پس از یک سال که از ازدواجش گذشته بود عاشق زنی دیگر شد . شب هنگام زن بیچاره اش را خفه کرد . قاتل بی رحم یعنی رییس العما زاده بیش از دوروز در زندان نماند و با پا در میانی پدر ودیگر علمای اعلام شیراز به بهانه جنون به تیمارستانش دادند . بچه های محل هرروزه دم می گرفتند که : « رییس العلما زن خفه کرده » . کنجکاوی مرا برانگیخت که سری به تیمارستان که آن موقع به آن دیوانه خانه می گفتند و پایین دروازه قرآن شیراز قرار داشت ، بزنم . بی هیچ مبالغه برای آقا زاده یک تخت بزرگ مفروش کنار باغچه زده بودند و حضرت قاتل برچند مخده تکیه زده بود و یک نیمه دیوانه بیچاره یی خدمتگزاری او می کرد . کنارش سماور وقوری و یک سینی میوه جات . سه ماه بیشتر نشد که آمد بیرون و شد کارمند دادگستری شیراز . دستگاه شیخ و شاه یعنی این . ازآن به بعد به تناوب رییس العلما برسر منبر می گفت که دشمنان دین و دولت زورشان به من نرسید ، آقازاده را چی خور کردند ولی به لطف عنایت پروردگار و جده ام زهرا او شفا پیدا کرد و به کسب حلال و خدمت به خلق مشغول و مشعوف شد . پا منبری ها صلوات می فرستادند و عده یی هم چشمک زنان به هم نگاه می کردند .

دانش آموز کلاس یازده دبیرستان حکمت شیراز بودم که دبیری معمم و معروف برای درس فقه مان آمد . آقا کی بود ؟ آخوند ساجدی که سال ها دست راست سید نورالدین شیرازی که وصفش رفت بود و از پای سفره آن قالتاق انگلیسی مسلک لفت و لیس ها داشته بود . این آخوند به اتفاق یکی از گردن کلفت های شیراز که داماد سید نورالدین شده بود ، در باغ های قصرالدشت شیراز با می و مطرب ایامش را به عبادت می گذراند . حالا او دبیر ماست . بیشتر ساعات به جای تدریس از محاسن و مزایای اربابش حضرت آیت العظما حاج سید نورالدین هاشمی شیرازی و حزب برادران او صحبت می کرد و ما بقی اوقات چرت می زد . در آن سال ها رسم بود که بعد از تعطیلات نوروزی ، شاگردی به نمایندگی کلاس سال نو را به دبیران تبریک می گفت . از بچه ها خواهش کردم که تا من صحبت می کنم شما نخندید و گوش بدهید . ساجدی مرا خوب می شناخت . اجازه که گرفتم با تشر گفت دیگر در کله چه داری ؟ گفتم می خواهم با اجازه خودتان سال نو را تبریک بگویم . گفت بگو تا یادت نرفته . گفتم : من می خواهم از طرف خودم و کلاس این سال نو را به شما تسلیت بگویم و آرزو کنم که انشاالله تا آخر این سال سر روی تنه تان نباشد . صدای آخوند ساجدی در غریو خنده های بچه ها گم بود و شنیده نمی شد . فقط چاله گل و گشاد دهانش را می دیدم و مشت هایی که به تریبون می کوبید . از کلاس زدم بیرون و دیگر تا پایان سال به کلاس او برنگشتم . خوشبختانه چند دبیر روشنفکر داشتیم که از من حمایت کردند و حتا گفتند لب مریزاد .

از زمان دولت بزرگمرد تاریخ ایران دکتر محمد مصدق ، آخوندی دیگر داشتیم به نام « آیت الله محلاتی » . او به طرفداری از مصدق تظاهر می کرد بطوری که بعد از کودتای بیست و هشت مرداد ، مردم و هواداران مصدق مجلس وعظ او را گرم می کردند . درحقیقت او یک محافظه کار بیش نبود که سعی می کرد که نه سیخ بسوزد و نه کباب . هم ملیون را داشت و هم مقامات شهر را . در سال 1341 یعنی زمان نخست وزیری علی امینی ، چنین انتظار می رفت که جبهه ملی ایران اجازه فعالیت علنی پیدا کند و گفته می شد که در شیراز باشگاهی هم زده خواهد شد . دراین سال اوج فعالیت های سیاسی دانشجویان بود و مخلص نیز دانشجوی دانشکده ادبیات دانشگاه پهلوی شیراز بودم و به نمایندگی دانشجویان آن دانشکده انتخاب شده بودم . لیدر جبهه ملی شیراز دکتر علیمحمد شریعتمداری بود که من مستقیماً با او درارتباط بودم . خود این لیدر حکایت ها دارد که بعد از انقلاب 57 درکابینه مرحوم بازرگان وزیر علوم شد و بعداز او همچنان تا به امروز با رژیم آخوندی همراه و همگام است . تظاهرات دانشجویان تهران فراگیر شد . اصفهان ، شیراز ، تبریز و.... نیز به اعتصاب پیوستند . ما دانشجویان شیراز یک هفته در دانشکده پزشکی که راه به بیمارستان سعدی داشت به تحصن و تظاهرات پرداختیم . کمیته نمایندگان دانشجویان دانشکده های شیراز زیر نظر دکتر شریعتمداری که خود استاد علوم تربیتی بود ، تحصن را رهبری می کرد . درهمان روز اول تحصن دکتر هاشمی که از ملی – مذهبی ها توسط پلیس مسلح که دانشکده را در محاصره خود داشتند دستگیر شد . من به تأکید به او گفته بودم که اگر هرکدام از ما پا بیرون بگذاریم دستگیر خواهیم شد و او که تجربه مبارزاتی نداشت ، رفت بیرون تا ببیند چه خبر است ؟ در جا گرفتند و بردندش . دکتر شریعتمداری مخلص را به جای او مسئول کرد . استقبال مردم و به ویژه دانش آموزان از تحصن ما دیدنی بود و پلیس را گیچ و فلج کرده بود . با آنکه دانشجویان انترن به وسیله آمبولانس و از طریق راه ورودی بیمارستان به تمامی دانشجویان غذای سرد می رساندند ، ولی ما شاهد بودیم که چگونه دانش آموزان کیسه های پراز ساندویچ را از پشت دانشکده به داخل پرتاب می کردند . حدود صدو خرده یی دانش آموز دستگیر شده بود . یک هفته که از تحصن گذشت آخوند محلاتی آمد به دانشکده پزشکی و با دکتر شریعتمداری به پچ پچ نشست . شریعتمداری کمیته را برد پیش محلاتی که با پسر آخوندش در دفتر رییس دانشکده نشسته بود . محلاتی پدر گفت : من با مقامات از ساواک و شهربانی گرفته تا استاندار تماس گرفته ام که متعرض احدی نشوند . شما به تحصن خود خاتمه بدهید . من و یکی دیگر از دانشجویان مخالفت کردیم . سنبه آقا پرزور بود و شریعتمداری با او همراه . ما اصرار کردیم که به تحصن پایان می دهیم ولی اعتصاب و تعطیلی دانشکده ها به قوت خود باقی می ماند . پذیرفتند . دکتر شریعتمداری به دانشجویان قوت قلب می داد که مقامات پیش حضرت آیت الله قول خود را زمین نمی گذارند بنا براین با خیال راحت بروید خانه ها یتان . من به دانشجویان پیشنهاد کردم که تا مسافتی از خیابان زند را دسته جمعی حرکت کنیم و بتدریج پراکنده شویم . چنین شد . من جزو بزرگ ترین دسته بودم که به چهارراه زند رسیدیم . دیدم موقعیت مناسب است رفتم روی میله جلو یک مغازه و شروع به سخنرانی کردم . پلیس ها سررسیدند و ما جیم شدیم . شب از رادیو شیراز فاصله به فاصله اعلامیه شهربانی خوانده می شد . دراین اعلامیه ازما اعضای کمیته دانشجویان و نیز دکتر شریعتمداری و حاج قدسی صندوقدار جبهه ملی و حاج فرارویی که معاون دبیرستان نمازی بود می خواستند که خود را به شهربانی معرفی کنیم . کوتاه کنم بنا به وعده مقامات به آیت الله به اصطلاح مصدقی یک تار موهم از سر ما کم نکردند و فقط چهارماه در زندان هنگ نوزده شیراز ازمان پذیرایی به عمل آوردند ! . از این چهارماه دوماه آن ملاقات نداشتیم و خانواده ها نمی دانستند که ما را به کجا برده اند . جالب اینکه هفته یی یک بار سرهنگ افراسیابی معاون ساواک شیراز با لباس شخصی می آمد زندان و با جناب لیدر شریعتمداری گرم صحبت می شد . بعد از دوماه عصرها سرگرد ستوده بازجوی ساواک می آمد در دفتر ستاد پادگان برای بازجویی از ما . در هر نوبت دو نفر بیشتر به بازجویی نمی رفتند . هرچه من به لیدر شریعتمداری می گفتم که حدود سئوالات مشخص است و بهتراست که شما جلسه یی برای وحدت نظر و پاسخ تشکیل بدهید از شدت شجاعت و عرق ملی زیر بار نمی رفت و صراحتاً می گفت : « آقا هرکسی اختیار خودش را دارد » . این شوالیه میدان مبارزات میهنی هم می ترسید که مبادا ساواک بفهمد که او خط می دهد و هم از جهت خودش خیالش راحت بود همچنان که در عمل دیدیم . لیدر و سایرین در دادگاه نظامی تبرئه و مخلص و یک دانشجوی دیگر محکوم شدیم . خب ، چنین لیدر ملی که ما دیدیم نباید تا به امروز خدمتگزاری آخوندهای حاکم کند ؟ ..........

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه

اندر حالات مشایخ و آیات دین دکان شهرشیراز(1)

رحمان کریمی


حمیدجان اسدیان با امضای معروفش « کاظم مصطفوی » در شماره 18 « ندا » مقاله یی خواندنی داشت با عنوان « ابتذال ، وقاحت ، ویا هنرکشی ؟ » . فکر کردم بد نیست ضمن تأیید آن نوشتار ، توضیحی عینی و تکمیلی هم بیاید و بطور محدود و نمونه آوری نشان دهیم که آخوندهای حاکم و دست اندرکار رژیم از ریز و درشت آنگونه صفات جمیله یا درحقیقت عنیفه را از قدیم و ندیم برسر هر کوی و برزن و منبر ومجلس با خود حمل و به گونه یی سخت فریبنده و عوامفریبانه به نمایش می گذاشته اند . یک تفاوت نظر با اسدیان دارم و آن اینکه رئوس حلقه مفقوده داروین ، پیش از و بیش از آنکه به ابتذال امروز برسند ، وقیح و پررو بوده اند . ابتذال موجب وقاحت می شود اما امری عمومی و فراگیر نیست . عوامل متعددی سبب ابتذال یک فرد می شود اما پیش از مبتذل شدن ، طرف باید وقیح باشد تا مراحل سقوط را تا اسفل السافلین به آسانی طی کند . با پوزش از خوانندگان ارجمند باید بگویم که این ویژگی را می توان حتا در میان روسپیان هم دید . یکی به دلیل فقر و فاقه و ایضاً تربیت و شرایط ناگوار کارش به انحراف کشانده می شود اما هنوز می توان آثار حجب و شرم ذاتی و ندامت و عذاب روح و وجدان را درچهره و وجناتش ملاحظه کرد . او ازکار خود راضی نیست و می پندارد که راه گریزی هم ندارد . درعین بدبینی و سرخوردگی اگر به مردی واقعاً اهل و قابل اعتماد بربخورد با سرو جان خود را از منجلابی که درآن گرفتار آمده ، نجات می دهد . و یکی هم هست که نه به دلیل فقر و بدبختی که صرفاً با تبعیت از امیال و هوس های غیرقابل کنترل خود به فساد یا ابتذال کشانده می شود . اگر رد شخص اخیررا در گذشته و حال دنبال کنیم خواهیم دید که وقاحت از مشخصه صفات او بوده است . خلاصه آنکه آدم وقیح و پررو اگر کارش به ابتذال برسد مرز وحدی نخواهد شناخت . در عرصه مبارزات سیاسی هم می توانیم مصادیق مورد نظر را پیدا کنیم . یکی می بُرد و می رود دنبال کار و زندگی اش . یکی دیگر مدتی سرو صدایی می کند و بعد خاموش می شود . و در وقاحت و رذالت نوبرانی هم سربلند می کنند که گند و گنداب آنان عالمی را برمی دارد و همچنان از رو نمی روند . بریده مزدوران ازاین تنخواه گردان ها هستند . کسانی که پیش از به خدمت رژیم درآمدن این خرمهره ها با آنها حشرو سلوکی داشته اند مسلماً وقاحت آنان را از نظر دورنداشته اند .

حال می خواهم از میان خیل سخیف و وقیح ملایان نمونه هایی را از عهد کودکی به بعد بیاورم تا شاهدی باشند بر پررویی نوع خود که امروز برایران حاکم اند . پدر که پُست از شیراز به بوشهر می برد و چند روزی نبود تا مرا باخود به کلوب حزب توده ببرد ، سربار مادر بودم که چون می دید که من از جنس همسن و سال های خود که در خاک و خل کوچه غلت و واغلت می زدند ، نیستم به سفارش زنان همسایه مرا به مکتب خانه یی برد که در حجره طبقه فوقانی مسجد شیخ علیخان دایر بود . دور تا دور حجره پسر بچه ها نشسته بودند و شیخ حسین در صدر کلاس که مشرف به صحن مسجد بود با ترکه یی به درازای طول و عرض حجره دردست مثل برج زهرمار نشسته بود . گاله و چاله دهانش به سوی ما بچه ها خالی می شد و دوچشم هیزش در حیاط مسجد دودو می زد که مبادا علیا مخدره یی در عبور از نگاه روحانی اش دور بماند . بچه ها مرعوب و منکوب عبا و عمامه و ترکه بی رحم شیخ حسین بودند که پیشنماز مسجد هم بود و بیچاره من که انگار عقرب به جانم افتاده قرار و آرام نداشتم و مترصد فرار . شیخ حسین شپشو تا نزدیکی های مسجد نصیرالملک که قلمرو شیخ دیگری بود ، حکومت می کرد . روز دوم بود که شیخ حسین سرکرد پایین و با غیظ و غضب داد زد : « شما دهاتی ها کی آدم می شوید ؟ چرا این بره مردنی را به مسجد آوردی ، مگر نشانی بیت را به تو نداده بودم ؟ » صدا آمد که : « آقا قربان جدت بروم به بزرگواری خودتان این نوکر را ببخشید . پیدا نکردم .... این زبان بسته از سال بی علفی میاد » نمی دانم شیخ دلش به حال مرد روستایی به رحم آمد یا بره لاغرش یا شکم کارد خورده خودش ، با مهر و افاده گفت : « برو تا مشهدی محمد به بیت راهنمایی کند » . مشهدی محمد متولی پیر مسجد شیخ علیخان بود که بیچاره به تنهایی هم رفت و روب مسجد می کرد و هم آفتابه داری آبریزگاه کثیف و کوچک آن . شیخ ناراحت از اینکه هدیه ناقابل را به جای دم در خانه به صحن مسجد آورده شده به ما بچه ها گفت : « ای تخم نا بسم الله ها ! از حالا که بچه اید بگوش داشته باشید که برای رفع بلا و استجابت دعا سهم سادات را از حلال و حرامتان واجب شرعی بدانید . این دهاتی خر ، فریضه را به خانه خدا آورده ... شما ازاین کارها نکنید . سادات اعلمی مثل من صاحب بیت هستند » . روز سوم شیخ تشنه بود و کوزه آب خالی . خواست که یکی از ما کوزه را از شیر سرحوض آب کند . از جایم پریدم ، کوزه را گرفتم و دوپله یکی خودم را سر حوض رساندم . شیخ از بالا داشت نگاه می کرد . کوزه را گذاشتم و از در دیگر مسجد دررفتم . صدایش را شنیدم که می گفت : « مشهدی این تخم سگ را بگیر » . آنچه درآن شیخک پر شاخک دیدم وقاحت و رذالت و بی رحمی توأمان بود . چند سالی گذشت « عزت » معروف به عزت نـَقـَل را شاهد بودم که با آن هیکل گنده و پُخلمه اش زیر بازاچه فیل شیراز از شرارت و مردم آزاری آتش می باراند . او پسر پیشنماز مسجد زیربازارچه بود و خانه اعیانی پدر هم همانجا . عزت نـَقـَل هم کفترباز و قمارباز ( با قاپ ) و هم زنجیرزن و یقه بگیر بود . قریب یکسال غیبش زد . اهالی فکر می کردند که این بار نفوذ پدر یعنی آقا شرقی مؤثر نیفتاده و آقازاده در زندان کریمخانی شیراز دارد آب خنک می خورد . باور کنید هنوز یکسال غیبت پرو پیمانه نشده بود که عزت نقل پیدا شد و آنهم در چه هیئت مبارکی . با عبا و قبا و عمامه و همچنان داش مشتی و هندوانه زیر بغل . معمم صاحب آبرو و پدر ، آقا زاده را به یکی از حوزه های حتماً علمیه صادر یا تبعید فرموده و بعد از یکسال به صورت کالایی مرغوب و قابل خرید و فروش به بازارچه فیل برگردانده بود . این جنس اعلا درعهد صدارت استاد اعظم خمینی ، در بنیاد شهید و بنیاد امام خمینی برو و بیایی پیدا کرده بود که نپرس . تصور نرود که شهر شیراز منحصر به شیخ حسین ها و آقا شرقی ها که همان عزت نـَقـَل خودمان باشد ، می بود . آخوندهای معتبر و پرجنجال هم از عهد قدیم کم نداشت . حالا من نوجوانم با کله یی پراز شور سیاسی . آخوندی بود ارجح و افضل بر آخوندهای همشهری دیگر و درآن زمان از انگشت شماران معروف ایران . به او می گفتند « آیت الله حاج سید نورالدین هاشمی شیرازی » . کنسولگری انگلیس در خیابان زند شیراز بیش از مریدان او ، قدر و بهایش را می فهمید و ارج می نهاد . این آقا حزبی داشت بنام « حزب برادران » . بالای تابلو این حزب معروف که درابتدای خیابان داریوش قرارداشت این جمله به چشم می خورد « انما المؤمنون اخوه » یعنی همه مؤمنان برادر هستند . حزب آیت الله بر اساس یک تقسیم بندی محله یی ، دسته های مختلفی را شامل می شد : دسته فداییان ابوالفضل ، دسته فداییان علی اکبر ، دسته فداییان فاطمه زهرا ، دسته فداییان سید الشهدا و ..... اعضای این دسته ها همه متعلق به حزب برادران یعنی با هم برادر دینی و معنوی بودند . در ماه محرم ، وقت دسته راه انداختن با علم و کتل و خونچه که می رسید برادران در پیشی گرفتن ازهم برای ورود به شاهچراغ یا مسجد نو یا مسجد وکیل می افتادند به جان یکدیگر و به قصد کشت می زدند . چوب بیرق و شمایل ها می شد چماق دست مؤمنان قلچماق حالا نزنی کی بزنی . در مکتب اوباش پرور حضرت آیت الله العظما آقا سید نورالدین هاشمی شیرازی آنهم در ماه عزاداری و سینه زنی محرم ، اگر کفر نباشد، باید گفت حضرت عباس می افتاد به جان علی اکبر و امام حسین به جان مادرش فاطمه زهرا !! . سید حقوق بگیر کنسولگری انگلیس در شیراز بود . یک روز که از جلو مسجد وکیل می گذشتم صدای او را از بلندگوی سردر مسجد شنیدم که : « از قول من به ستالین ( با تلفظ سین مکسور ) بگویید که نورالدین از تو گله دارد » !! و جمعیت انگشت به دهان که نفوذ کلام آقا تا کاخ کرملین هم می رود . یک نقش ضد تاریخ آن ناسید را هم بگویم . در سی تیر معروف که مصدق کبیر به خانه نشسته و قوام السلطنه به حکم محمد رضاشاه به صدارت آمده بود و ایران با اعتصاب و خشم و خروش به حمایت از مصدق برخاسته بود ، سید نورالدین در شیراز فتوا داد که بازار و مغازه ها باز بمانند وهمه برسرکار . تا این آخوند زنده بود همشهریان بی آزار یهودی و بابی وبهایی شیراز از هجوم متناوب غارتیان که بزن بهادرهای حزب برادران بودند آرامشی نداشتند . روزی که این سید made in England داربلوا را به جانب دوزخ خدا ترک گفت ، دسته های عزادار حزب درشیراز براه افتادند . خطر حمله و غارت با چشمان از حدقه بیرون زده وکف برلب دربیخ گوش یهودیان شریف شیراز خرناسه می کشید . آنان ناگزیر دسته یی تشکیل دادند و توی سرزنان به دنبال شیعیان آل نورالدین براه افتادند . هم اکنون صدای آن مظلومان را می شنوم که می گفتند : « ای وای زدنیا رفت جانشین پیغمبر» !! . کسی که درآن شرایط با نوشته ها و اشعار تند طنزآمیز خود از پس آن آخوند شیاد برمی آمد « فریدون توللی » بود که پیوسته تهدید به مرگ می شد . برای نمونه می توان به کتاب « التفاصیل » این شاعر از دست رفته مراجعه کرد . گفتم از دست رفته و فقط منظور به مرگ او نیست . رندان ، کاسه لیسان و مسندجویان حزب توده در سال های آخر سلطنت پهلوی او را دوره کرده و از خالی بودن دستش سوء استفاده ها بردند . ابتدا به اسدالله علم معرفی شد و نتیجه آنکه قصیده یی صادر کرد در مدح محمد رضاشاه . من توللی را به حق از حرام شدگان که اصلاً حقش نبود ، می دانم . جا دارد بگویم که او پس از بریدن از حزب توده سال های زیادی را به خوشنامی وانزوا درشیراز گذراند تا اینکه شوالیه های میز گرد حزب امثال رفیق محمد باهری ، رفیق جعفرابطحی ، رفیق جلال جهانمیر و رفیق رسول پرویزی که هریک به قول سعدی ، به وزارت و وکالت و مدیرکلی پادشاه رفتند ، آن شاعر شریف را بدان روز ناروا انداختند . فریدون توللی وقتی از حزب کناره گرفت غزلی گویا و جانسوز خطاب به آن بخش از رهبران خائن حزب سرود که متأسفانه من از پی گذشت سال های بسیار چند بیتی بیش از آن بیاد ندارم :

.............................................

.............................................

دلم از صحبت این چرب زبانان بگرفت

بعد ازین دست من ودامن لب دوختگان

عاقبت برســـر بازار فریبـم بفـــروخت

ناجوانمـــردی این عافیت اندوختـگان

شرمشان باد ز هنگامه رسوایی خویش

این متاع شرف از وسوسه بفروختگان

.............................................

.............................................

خوش بخندیدرفیقان که دراین صبح مراد

کهنه شد قصـهٌ ما تا به سحر سوختگان

باید دراینجا بگویم که حزب توده درآن روزگار بسی انسان ها و استعدادهای درخشان درخود داشت که اگر سرماهی در باکو و مسکو و لایپزیک نگندیده بود آنها می توانستند درعرصه ملی ایران بپایند و رشد کنند . دریغا که آمدند به تنها حزب چپ وبه اصطلاح مترقی زمان که یا قتل عام شدند یا سرخورده و مأیوس به کناری رفتند . فریدون توللی بنا به نوع قریحه و تربیت و جهان بینی شکل و رشد نا یافته اش با همه استعداد سرشار و قوی نتوانست با نیمایوشیج و راه او جز مسافتی کوتاه گام بردارد . هوای کلاسیک مدرن شده برذهن و روح او غالب بود و چون از مدعیان سیاسی کارش به پشیمانی و یأس کشیده بود می پنداشت که نوآوری در شعر وادب وهنر هم مثل حزبی که از آن تلخکام به خانه آمده بود ، مشکوک و غیرقابل اعتماد و دوام است .

درشیراز آخوند معروف و معلوم الحال دیگری هم داشتیم که به او « آقای فالی » می گفتند . این آخوند خوش برو رو وقامت نگاهش که می کردی انگارکه دقیقه یی پیش سه چهار خمره آب انار واگر به زبان رایج آخوندهای حاکم امروز بخواهم بگویم ، خون زیرپوست ظریف و کارنکرده او خالی کرده بودند . بیل هم حریف گردن این آخوند هفت خط زنباز نمی شد . خانه بزرگ اعیانی او درابتدای کوچه لشکری شیراز درایام روضه خوانی ها میعادگاه عشاق و نظربازان شیراز بود . پرونده سازی نمی کنم . هرشیرازی که عهد شاهی را بیاد دارد این موضوع را نیک می داند . آقای فالی به هرمناسبت در خانه اش روضه خوانی راه می انداخت . برای خالی نبودن عریضه چند تا آخوندک دوریالی روی پله های دوم و سوم منبر می فرستاد و بعد خود از فراز منبر مجلس را بدست می گرفت . از آن بالا چه قروغمزه ها که نمی آمد . عجبا که همیشه مهروترین زنان و دختران تفریحی شیراز جلو منبر اورا در اشغال خود داشتند . آقا درخلسه روحانی امر به خاموش کردن چراغ ها می داد و با وقاحت و بی شرمی تمام می پرید در گودال قتلگاه حسینی صحرای کربلا و از وجاهت و ملاحت حضرت عباس و علی اکبر مدد می گرفت تا برای مؤنثان اهل دل حاضر در مجلس چهره و قد وقامت خوداو تداعی گردد . آن ناسید ناپاک به ناگهان از حال می رفت و از بالای منبربه آرامی به پایین پرت می شد . طبیعی ست که بالش ها هم با ناز ونوازش آماده بود. علیامخبته های آنچنانی جیغ کشان صدا سرمی دادند که آقا از حال رفته شربت گلاب بیاورید ! چراغ ها که روشن می شد آخوند سراز دامان سینه چاکان خود برمی داشت و به منبر می نشست و با چه قوالی و تئاتر بازی مضحک . بد نیست برای ثبت در تاریخ مشعشع این نوع « روحانیت مبارز » اشاره کنم که همین ناسید در زمان نخست وزیری دکتر مصدق ، به دستور کنسولگری انگلیس در شیراز تابلو حزبی بالا برد به اسم « حزب الله » . دفتراین حزب نزدیک به چهارراه خیابان زند بود که چون دربرابر موج عظیم هواداران مصدق و از آن طرف توده یی ها و بخصوص حزب برادران کارش نگرفت وبعد از دوسه ماه تابلو حزب الله کلاغ پر شد . می بینید که حزب الله خمینی تازگی ندارد و این ابتکار انگلیس نشان برمی گردد به عهد قدیم . حزب توده این کازانوای عمامه برسر را به عضویت کمیته صلح درآورد و پزداد که روحانیت مترقی با ماست . البته نباید از انصاف گذشت . بیست و هفت سال است که حزب توده با روحانیت مبارز و مترقی هم خط و همسنگر است !! . این آخوند آنقدر به بدنامی و مجیز و دعا گویی به ذات اقدس همایونی معروف عام وخاص بود که همپالگی های به قدرت رسیده بعد از انقلاب اورا خلع لباس و بعد از یکسال دوباره به کسوت روحانی بازگرداندند . بیش از بیست ویک سال است که دیگر ازآن رقاص قرشمال سر منبر خبری ندارم و بنا به سن و سال حتماً به زیارت استاد بزرگوارش خمینی دردنج ترین گوشه دوزخ نایل شده است .

ادامه دارد

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۴, پنجشنبه

انسان سیاسی ، انسان عاطفی ـ سیاسی

رحمان کریمی

طبق یکی از آخرین تعاریف در مکتب فلسفی – علمی معاصر، انسان موجودی است سیاسی . چرا ؟ چون عمر وحیات فرد انسانی درجامعه می گذرد و برجامعه نیز قوانین سیاسی حاکم است و این حاکمیت به هرگونه برسرنوشت فرد ونسل و اخلاف او تأثیر مستقیم می گذارد . بنابراین دراین نوشتار روی سخن با کسانی نیست که از سرنادانی و ذوب درفردیت مطلق خود می پندارند که سیاسی نبودن یکی از اشکال قابل تحسین مستقل بودن است . و عجبا که اکثراً بی هیچ اندیشه ، درک مسئولیت اجتماعی با سری افراشته از فیلسوف مآبی ، اهل سیاست را به سخره می گیرند . روی سخن ما با انسان است که چه بخواهد و چه نخواهد عنصری ست سیاسی . بنا براین می توان بنا بر شواهد تجربی و تاریخی و دریک جمعبندی کلی ، آدم سیاسی را به دو گونه دید : نوعی فقط سیاسی و نوع دیگر سیاسی – عاطفی . این تقسیم بندی را می توان نه فقط در سطح یک جنبش خاص بل در تمامی عرصه های سیاست و مبارزات سیاسی مشاهده و تجربه کرد . عاطفه ، بیانی ست برای تبلور وجودی یک فرد هم براساس ژن و هم تربیت و تأثیرپذیری های اجتماعی که از خانه و خانواده تا کوچه و خیابان و کل اجتماع را شامل می گردد . عاطفه ، در بسیاری زمینه ها بازدارنده و دربسیاری از عرصه های مسئولیت پذیر جمعی ، شتاب دهنده ومحرک است . درعرفان و بویژه عرفان شرق که یحتمل از سرزمین ایران قدیم ، هند و چین به جهان جاری شده است و بعضی ها کوشیده اند که آن را به هزارو چهارصد سال پیش در حرکت مشاهیر پیشرو جزیرة العرب منسوب و مربوط کنند ؛ چیزی نیست جز مقابله انسان عاطفی با تمامی پدیده های ضد عاطفه . عاطفه بود که در میتولوژی دینی انسان ، آدم از وسوسه شدن جفتش حوا پیروی کرد ومزه سیب دانایی را چشید تا اخلاف و اعقاب او رنج چشیدن ها را هماره بردوش کشند . شیطان چه بوده و چه هست ؟ همان عقلی ست که چون بی حضورعاطفه برانسان حاکم شود می تواند جهانی را به آتش و خون کشد . رانده شدن آدم و حوا از بهشت آنقدر مهم نبود که در بدو ورود به زمین ، نخستین فرزندان آنان هابیل و قابیل روی درروی هم ایستادند تا امری عبرت آموز را به تمثیل به نمایش بگذارند . در دستگاه ادیان دیگر هم این پرده با تفاوت هایی به بیان درآمده است . چرا دو برادر نتوانستند جز به بهای مرگ یکی ، باهم به تفاهم برسند ؟ این تمثیل و نماد پر گفتگو و تفسیر ، می گوید که آری ، دریک چشم انداز کلی و جامع انسان یا از هابیل است یا از قابیل گیرم که پدر آدم باشد . یعنی یا ظالم است یا مظلوم یا قاتل است یا مقتول . منظوراز قتل فقط حذف و هدم فیزیکی نیست . روح و ذهن و حرمت و شرف کشی خود بدترین اشکال قتل و جنایت است . هابیل و قابیل نمی توانند با هم جفت و چفت شوند مگر آنکه یکی از صحنه خارج گردد . راز و رمز تلاش و تعالی رو به تکامل انسان دراین امر حیاتی مستتراست که آدم به جایی برسد که هابیل و قابیل نباشد . تا رسیدن بدان پایگاه خجسته بسی نسل ها و بسی دوران ها باید سپری گردد . سهم انسان دراین باز و نوآفرینی محدود به صرف مسئولیت های ملی و قومی خود نمی شود . آنکه به انسان می اندیشد ، انسان او جهانشمول و مکان و زمان ناپذیر است . با انسان ستیزان هم از همین دیدگاه جهان را می نگرند نهایت برای موجودیت خویش . و انسان ستیز هم عنصری ست سیاسی . سیاست برای او مثل ریاضیات است برای یک ریاضیدان که هر آن آماده است دانش خود را به بهترین خریدار بفروشد . دانشمند باید انسانی عاطفی باشد تا معادله حیات آدمی را درک کند و قیمت آن را چنان بداند که قابل فروش نیست . انسان سیاسی صرفاً به اتکای تشخیص قوانین و موازین حاکم برامور تصمیم می گیرد و عمل می کند . او درهر جا و موضعی که باشد ، حکم یک طاس لغزنده را دارد . ممکن است بپاید و ممکن است به درازا دوام نیاورد و رو به سامان دیگری برد . او الزاماً بی آنکه خود متوجه باشد به یک حسابگر سیاسی مبدل می شود و پیوسته بادنما ها را مد نظر قرار می دهد . اما انسان عاطفی –سیاسی ، عنانش فقط در دست معادلات سیاسی و تغییرات زمانی آن نمی باشد . عاطفه فرهنگی دارد که سازنده خصلت هاست و یا خصلتی دارد که سازنده فرهنگ و راه و رسم هاست . طلایی ست که بقول سعدی شیرازی اگر به منجلاب هم دراندازیش همچنان طلا خواهد ماند . این طلا هرچه از بازار پرجنجال مس و بدل فروشان عبورکند ، جلا و صیقل بیشتر پیدا خواهد کرد . عاطفه نمی تواند همرنگ جماعت شود اگر که جماعت گرد بدل ها طواف کنند . آنانکه بی شعر و شعار و نما و قد و قواره فردی در بخش های سخت و ناهموار زمین برای حق می جنگند ، تجسم عینی انسان ایده الی هستند که درسرسبزی و خرم کردن جهان و حیات آدمی نقشی عملی و بی ادعا ایفا می کنند . شاید همان آدمی که جد و جده مان آدم و حوا می خواستند چنان باشد . یعنی رسد روزی که فرزندان رو درروی هم قرار نگیرند و زمین را به خون بی گناهان رنگین نکنند . گمان می کنم که آدم و حوا بعد از قربانی شدن قابیل ناچار شدند که بر چنین زمین پر مکافاتی سیاسی باشند . سیاسی با قلب و حس و عاطفه نه عقل حسابگر و معاش جوی محض . و شاید سیاست از همانجا شروع شد گیرم نام آن را بگذاریم تدبیر زیستن . استعداد و توان غریزی سایر موجودات منوط و محدود است به حفظ بقای خود . در بخشی از موجودات غیرانسانی ، این حس بقا درگرو حفظ جمع هم متبلور می گردد . اما انسان یگانه موجودی ست که اگر به پشت کوه قاف هم زیج بنشیند و به کسوت عابد و زاهد ترین درآید باز هم نیازمند مایحتاجی ست که لاجرم از ِقَبـَل دیگران تأمین می گردد . حالا اگر یک انسان سیاسی برکنار از انگیزه های راستین عاطفی به میدان مبارزات سیاسی درآید باید ازآن عابد قانع تر باشد تا میوه های سردرخت طول راه او را نفریبد . انسان فقط سیاسی به قوانین و اصول حاکم بر شرایط وقت توجه می کند و می کوشد تا به چم وخم آن پی برده ، طی طریق کند . انسان عاطفی – سیاسی هماره در پی برهم زدن این قوانین تحمیلی ست که نظم بی نظام جهان را تعریف می کند . انسان فقط سیاسی برای مقابله و معارضه با ناهمواری ها و موانع از ظرفیتی محدود و سخت روشنفکرانه برخوردار است . او یحتمل شاهد و شهادت دهنده عادلی هم هست اما در کنارگود و نظاره گر و تشویق و ترغیب کننده . انسان عاطفی و اصیل نمی تواند بی پرداخت بهای جدی ادعای سیاسی بودن داشته باشد ، همچنانکه یک انسان واقعاً درحق انسان های دیگر عاطفی ؛ نمی تواند در جایی متواضع تا حد خضوع و خشوع و مداحی باشد و درجای دیگر و پیش کسان دیگر ، متکبر و خودگیر و باد در قبا و دماغ . عاطفی چون با حس و قلب و صمیمیتش به تشخیص و تکلیف و مسئولیت می رسد تا بدانجا عرصه رشد و تعالی و بخشش و کرامت دارد که جان را بی بها ترین چیز برای ایثار می انگارد و از دادن آن دریغ ندارد . و باید از یاد نبریم که درعرصه طاقت سوز مبارزات سیاسی رهایی بخش همین انسان های سراپا عاطفی و راستین هستند که صلاح ملک و ملت و آرمان و سازمان سیاسی خود را فراتراز تمامی محاسبات فردی قرار می دهند و در وقت سختی یا اسارت می رسند به مقام قهرمانی که « حجت زمانی » عزیزمان رسید و جاودانه شد . من در برابر انسجام و استواری ایمان خلل ناپذیر حجت قهرمان ، در برابر مقاومت تمام عیار او در برابر سفاک ترین دژخیمان تاریخ بشری آنچنان به بهتی غرورآمیز منکوب و متوقف شدم که ترسیدم سراغ کلماتی بروم که قادر به بیان آن شجاعت عظیم نباشند . در عصر نامردی ها و نامردمی ها ، جوان پاک سرشت با ایمانی چون حجت زمانی به من می گوید که حق و عدالت مرزهایش برای یافتن تا کجاست . در رژیم شاهی ، قهرمانان به سپیده دمان به چوبه های تیرباران بسته می شدند . در رژیم جانیان فاسد عمامه برسر ، وقت برای شهادت پشت درهای خون آشامان معطل می ماند . بستگی دارد که آن روز یا آن ساعت از خون سیرند یا هنوز گرسنه . می خواهند صبحانه زهرمارکنند یا ناهار یا عصرانه یا شام تا خون فرزند یا فرزندانی از مردم ایران اشتهای حیوانی آنها را باز و سیر کند . در میتولوژی ایران زمین ، ضحاک مارها بردوش داشت و این ماران بودند که گرسنه می شدند . دردربار آخوندهای حاکم و آدمکشان آنها ، ماری برشانه یی ننشسته است که خود سیری ناپذیرترین خونخوارانند . درقتلگاه های این غارتیان ، پیوسته عاطفه برنطع شکنجه و عذاب و مرگ نشسته است . آنجا گرگانی هستند که شیران دست وپا بسته در قفس را قتل عام می کنند . درمقابله با چنان هنگامه بس تلخ ، سنگین و کم سابقه نمی توان بی دخالت همیشگی عاطفه ، فقط سیاسی بود . بی تردید امتیازی که مجاهدین خلق دراین برهه از زمان نصیب خود کرده اند همین است که انسان عاطفی – سیاسی هستند و رمز بقا و دوامشان دربرابر سیلاب کمرشکن نا ملایمات و دشواری های همه جانبه درهمین صفت و ویژگی قابل تعریف و مشاهده است . مجاهد خلق و هر انسان عاطفی مسئول می داند که آدم رانده شده از بهشت به بهشت باز نخواهد گشت اما این استعداد را دارد که پشت دیوار بهشت خدا ، سرزمینش را امن و امان کند .