۱۳۸۵ مهر ۹, یکشنبه

بابا جان ، اصغری بی غیرت نیست !

رحمان کریمی


خدا کند کسی بد نیاورد . امروز از صبح علی الطلوع با یک دل درد سخت از خواب پریدم . پیچش دل ول کنم نبود . بی انصاف دوتا قاچ خربزه را که با پوست خورده بودم تا سر دلم را بگیرد ، کار خودش را کرده بود . هشت غضنفر گرو نُه اش هست . نمی توانم ازش تقاضای دستمزد بیشتر کنم . پولی که می دهد صرف کرایه اتاقم می شود . روزانه مقادیری هم میوه های مانده و زده که نمی تواند برای فردا نگهدارد می دهد به من . هفته یی یکی دوبار هم ناهار یا شامی با او دارم . کاش دوازده سال آزگار درس نخوانده بودم . آخر توی این مملکت ، دیپلم به چه درد می خورد ؟ با سابقه دوره دبیرستان که اجازه رفتن به یکی از این دانشگاه های قلابی که مثل قارچ درهمه جا سبز شده اند هم ندارم . استخدام که اصلاً حرفش را نباید زد . اگر خیار وبادمجان و هندوانه و خربزه را با پوست نخورم پس چه باید بکنم ؟ بروم دزدی که اهلش نیستم . تازه اگر بخواهم دزدی کنم ، باز هم ول معطل خواهم بود . دزد ها مثل مور وملخ از سر وکول مملکت و ملت بالا می روند . دیگر چه جای آدمی مثل من ؟ این اولین دل درد سختی بود که تجربه اش می کردم . فکر نمی کردم معده و روده ام به این زودی ها به روغن سوزی بیفتد . دولا دولا رفتم نبات داغی درست کردم و خوردم . گلاب به جمالتان چند تا آروغ زدم که اگر دریچهٌ روبه کوچه بسته نبود ، به هوای این که لوله گاز یا بمبی ترکیده ، مردم را هول برمی داشت . مختصری افاقه کرد ، ولی دل درد هنوز سرجایش بود . یادم به حرف مرحوم بابام افتاد که از بچگی از هر عضو تنم که می نالیدم می گفت : « سردل کردی » ننهٌ بیچارم ، ننهٌ گم و گورشدم ، می گفت : « چشم چپ اصغری ریخته بهم » بابام می گفت : « سردل کرده » می گفتم : « انگشت پام درد می کنه » می گفت : « اصغری سردل داره » . یک روز که در حین بازی با بچه ها پهن قلوه سنگ های کوچه شده و دست وپایم زخمی شده بود ، خدا بیامرز بابام سر ننهٌ بیچارم هوار کشید که : « چقدر بگم این بچه سردل داره و باید مسهل بخوره » از ترس مسهل گریه م را خوردم و هیچ نگفتم . ننه م گفت : « مرد حسابی ! زمین خوردن بچه چه ربطی به سردل داشتن داره ؟ ... از وقتی که بیکار و خانه نشین شدی حرف هایی می زنی که یک عاقل نمی زنه ... یه خرده به این آخوندهای لامصب کمتر فکر کن » بابام با غیظ و پوزخند گفت : « زن ! سردل که پرباشه ، سر آدم گیچ می ره . سر که گیچ رفت ، چشم پیله پیله می ره ... اونوقت آدم مثل یک کیسه سیمان پهن زمین می شه ... خرفهم شد یا نه ؟ » خدا بیامرز بابام آدم خوش دهنی نبود . می توانست بگوید : « شیرفهم شد ؟ » ولی او همیشه از کلمات و اصطلاحاتی استفاده می کرد که می گفتند رکیک است . ننه م می گفت : « از وقتی که آخوند های لعنتی سوار کار شدن بابات شروع کرد به حرف هایی که قبلاً از او نشنیده بودم . اوائل می گشت بدترین فحش ها رو پیدا می کرد می داد به آخوند ها و پاسدارها و بسیجی ها . بعد از چند سال دیگر ورد زبانش شده بود : « حیف فحش » . به هر حال بابام با تشر به من گفت : « بی غیرت حرف بی حرف ... فردا صبح باید روغن کرچک بخوری » هُری دلم ریخت پایین . تمام شب خواب های بد دیدم . یک قیف بزرگ بقدر یک لولهٌ توپ کرده بودند توی حلقم و بشکه بشکه روغن کرچک خالی می کردند توی شکمم . صبح از صدای آمرانه بابام از خواب پریدم : « بلند شو بی غیرت این لیوان رو تا ته سر بکش ! » باقی قضایا را نگویم بهتر است . بابام ده سال بعد عمرش را داد به شما . ننه م هم عاصی و دلشکسته و معطل رفت زاهدان تا سری به کاکاش بزند . رفت و دیگر برنگشت . به هر فلاکتی بود خودم را رساندم به زاهدان . آق دایی منگ و دمق و مچاله بنظر می آمد . گفت :

ــ از صبح تا شب می نالید که ازغذاهای توی راه سردل پیدا کرده . ازمن پول می خواست تا برگرده پیش تو . دایی جون ، نداشتم . دستم خالی بود . ازعهده خودم هم به زحمت بر می آم . یه روز رفت مسهل بخره دیگه برنگشت . همه جا رو پازدم ، انگارکه ور پریده بود . مدتی بود دلم شورش می زد . شاباجی عادت بدی پیدا کرده بود که می ترسیدم کار دست خودش و من بده . بغض که می کرد ، اشک که توی چشماش حلقه می زد ، شروع می کرد به بد وبی راه گفتن به مقامات . از بالا تا پایین رو می داد دم فحش و نفرین . زاهدان از بَدوها غلغله هس . گروهان گروهان ریختن این برها و به اسم مبارزه با قاچاقچیان ، مردم رو می چرزونن ، تلکه می کنن ، لخت می کنن ، پرونده رو پرونده می سازن تا طرف دار وندارش رو بده به اون بی شرف ها . کی شریک قاچاقچی های لـُب و گردن کلفت هس ؟ خود بی همه چیزشون و اربابای عمامه به سر شون . باورکن آق دایی ! اینا از گردنه بندهای خونخوار هم هزار پله بدترن . چه آب بخورن چه آدم بکشن . شاباجی شق ورق می ایستاد جلو در سپاه و فحش می داد . چند بار برده بودنش تو و تا جا داشت خرد و خمیرش کرده بودن . هرچه التماس کردم که من توی این غربت دور برای یه لقمه بخورو نمیر موندم و تو برگرد پیش اصغری ، اعتنایی نکرد . انگار که زاهدان آخرین نقطه دنیا و زندگی براش شده بود . بار آخری که ننه ت رو گرفتن دیگه ازش خبری نشد که نشد . سپاه می گفت بعد از سه روز ولش کردیم . معلوم بود که دروغ می گن .

آق دایی دید که من دارم گریه می کنم . بی اختیار اشک هایم سرازیر شده بود . از ده سالگی به بعد یک گریه سیر نکرده بودم . آخرین باری که اشک هایم روی گونه هایم جاری شده بود ، بابام گفت : « بی غیرت ، مرد که گریه نمی کنه ! » من هم دیگر گریه نکردم . حالا داشتم همه را یک جا می ریختم پایین . آق دایی هم با من به گریه افتاد . چه خبر شده بود ؟ دل هر دوتا مان سخت گرفته بود . بدبختی های تا هفتاد پشتمان سر دلمان تلنبار شده بود . آق دایی پرسید :

ــ مگه مشهدی کار وبار درستی نداشت ؟

بغضم خیلی سنگین بود . می ترسیدم دهان باز کنم ، صدای هق هقم بلند شود . آق دایی با تأثر و صدایی که گویی از ژرفای عمیق ترین زخم های عالم بر می آید ، ادامه داد :

ــ نامه نویسی دم اداره پست که بالاخره نون و قاتقی فراهم می کرد ...

گفتم :

ــ بیکاری بیداد می کنه . اگه بدونی نامه نویس ها چقدر زیاد شدن . هرکی ته خطی داره ردیف شده سینه دیوار پست . این آخری ها دستش رعشه پیدا کرده بود و کسی سراغش نمی آمد . صبح تا شب به زمین و زمان فحش می داد . به ننه م می گفت : « من دیگه طاقت دیدن این بی پدرها رو ندارم . ببریدم جایی که همه شیطون لئیم باشن ، طاقت می آرم ولی این آخوند های ... نمی تونم تحمل کنم » آق دایی ! هرچه به دهنش می آمد می گفت . چه می دونم ، شاید یه مقدار ریخته بود بهم . ننه م هی خود خوری می کرد و چیزی نمی گفت . مثل ناخوش ها روز به روز تکیده تر می شد . تا نگو که محض من صداش در نمی آمد . همه رو توی دلش جمع کرده بوده تا یک جا در زاهدان خالی شون کنه . من خوب می فهمم چه برسر ننه م آوردن . اونو سر به نیست کردن .

آق دایی با ناباوری تسلا بخشی گفت :

ــ شایدم گذوشته رفته .

گفتم :

ــ آخه کجا داره که بره ، این حرف ها چیه آق دایی ! اگه ننه م جوون بود ، اگه آب ورنگی داشت شاید به آن طرف مرز صادرش می کردن ولی یکی مثل ننهٌ من برای این بی شرف ها به مفت هم نمی ارزه . او رو سر به نیست کردن .

آق دایی باز اشکش جاری شد . گفت :

ــ دور ، دور نامرد ها ، بی غیرت ها ، دزد ها و آدمکش ها شده . ما نه نامردیم ، نه دزد و جانی ، نه باجگیر و مردم چرز تا لباس پاسداری و بسیجی تنمان کنیم . مار ومارمولک هم نیسیم که بتونیم سر از هر سوراخی در بیاریم .

پرسید :

ــ حالا می خوای چه کار کنی ؟

ــ هنوز فکرش رو نکردم .

بلند شدم . ساکم را برداشتم و از همان راه که آمده بودم ، برگشتم .

*

از فکرو خیال ننه م و زاهدان که حالا دو سال از آن سفر می گذشت بیرون که آمدم ، دیدم هنوز دل درد ولم نمی کند . به هر جان کندنی بود ، رفتم روغن کرچک خریدم و خوردم . از عصر مزاجم شروع کرد بکارکردن . حدود ساعت یازده شب بود که تنگم گرفت . گلاب به جمالتان ، اگر جسارت نباشد هنوز بی ادبی داشتم که یک مرتبه درو دیوار خانه بلرزه درآمد . فکر کردم شاید زلزله آمده باشد . از ترس هولکی شلوارم را بالا کشیدم ، پریدم بیرون . دو تا نره غول بی شاخ و دم به طرفم هجوم آوردند :

ــ بقیه کجا رفتن ، از دریچه فراریشون دادی ؟

خشکم زد . حرفم نیامد . نره غول ریشو چنگ انداخت چک و پوزم را باز کرد و بو کشید :

ــ دهن زهرمارت بوی نجسی می ده ... بطری ها رو کجا قایم کردی ؟ معروفه ها کجا رفتن ؟

استخوان های فک و چانه ام زیر دست زمختش ، داشت خرد و خمیر می شد . با تمام توان خودم را از چنگش خلاص کردم :

ــ کدام بطری ها ، معروفه ها که باشند ؟ بو مال دهنم نیست ، مال پشتم هست . داشتم بی ادبی می کردم که از سرو صدا ترس برم داشت ، پریدم بیرون .

نره غول دیگر که در چشم هایش حماقت و شقاوت مثل مردابی گندیده بنظر می رسید گفت:

ــ پس بدون طهارت زدی بیرون ؟

ریشو بهش گفت :

ــ کسی که توی یه وجبی اتاقش مجلس فسق و فجور راه می اندازه و نون قرمساقی می خوره ، نجس و طاهری سرش نمی شه .

بعد با مشت چند تا کوبید فرق سرم وتوی کمرم . برق از چشم هایم پرید . سرم گیج رفت . لت خوردم . می خواستم چین زمین بشوم که خودم را نگهداشتم و به زحمت جواب دادم :

ــ برادران منکراتی ! من توی این اتاق فسقلی تنهای تنهایم . اهل هیچ فرقه و عمل بدی هم نیستم . تا حالا هم لب به مشروبات الکلی نزدم و چشمم به دنبال ناموس مردم نبوده . اگر پول و مولی می خواهید ، آدرس را عوضی آمده اید . من یک شاگرد دکان زحمتکش بی چیز بیشتر نیستم .

نره خر ریشو با آن هیکل باد کرده بیضی اش قری داد به کمر و با لودگی تمام گفت :

ــ چه آقا پسر نازی ! کوکا کولا هم لب نزده ولی بشکه بشکه از اون سگی ها روریخته توی خندق بلای خودش و مشتری هایش ... خر خودتی و جدو آبادت . تو اگه سوار الاغ کور هم بشی با همه خریتش می فهمه که چه بی ناموسی سوارش شده . تو تا حالا دستکم پونصد زن و دختر مردم رو از راه بدر کردی . خیلی که بخوان برات تخفیف قائل بشن باز یه حلقه طناب دار تو گردنت جامی مونه . همه مث ما دلرحم و احساساتی نیسن ... بدو پولای حرومی رو بیار تا برات فکری کنیم . پولا وقتی صرف مستضعفان امت اسلامی شد البته حلال می شه .

خنگ که نبودم . سابقه کاررا داشتم سال هاست که این اراذل واوباش کارشان سرکیسه کردن مردم است . آنچه موجب تعجبم بود این بود که برخلاف هیکل لندهورشان چقدر باید بد بخت و بی عرضه باشند که به کاهدانی بزنند . زرنگ های لشکر آخوندها حتی برای پول ، نگهبانی در خانه هایی را که درآن جشن و سروری بپاست بعهده می گیرند . گفتم :

ــ والا آدرس را عوضی آمده اید . وضع این اتاق حسب الحال ساکن او که من باشم ، هست .

نره الدنگ ریشو با لحنی مغبون اما تهدید آمیز گفت :

ــ اتاق رو به رخ ما نکش . سیاست بخرج دادی . ویلا میلاهایت توی شمال شهر و پاتوقت اینجا . شماها خوب یاد گرفتید چه جور بامبول بزنید . برونقدینه ها رو بیار تا با یه تعهد از سر تقصیرت بگذریم . اینم محض خاطر اینه که یکهو از ترس سکته نکنی و روی دستمان نمانی .

نه نقدینه یی داشتم نه نسیه یی . پنجاه هزار تومان پول غضنفر در جیب کتم بود که می بایست فردا صبح ببرم میدان تره بار بدهی اش را بپردازم . مطمئن بودم که دست بردار نیستند و اتاق را خواهند گشت . حقیقت امر را با آنها در میان گذاشتم . پول را برداشتند و افتادند به جانم .

گفتم :

ــ دیگه چرا می زنید ؟

با هم گفتند :

ــ تا گناهت پاک بشه .

خونم بجوش آمده بود . دنیا برایم شده بود ساده و مختصر . شده بود یک شب زور و خفت . به راستی دیگر دنیا برایم نه قشنگ بود و نه هولناک . دنیا شده بود به قدر مساحت کوچک اتاقم و آن دوتا لندهور . صدای ریشو را شنیدم که گفت :

ــ باید در تعهد نامه اش بنویسد که شغلش جاکشی هس .

داشتند آنچه را که لایق خودشان و اربابان آخوندشان هست به من یک لاقبای زحمتکش نسبت می دادند . اگر سکوت می کردم ، اگر می ترسیدم و تسلیم می شدم ، حق با مرحوم بابام بود که همیشه تکیه کلامش با من « بی غیرت » بود . بابام قصد و غرض بدی نداشت . از سر غیظ و مهر یا مهر و شوخی این نسبت را به من می داد . اما امشب ، شب شوخی نبود . بی غیرت ترین جانوران آدم نما داشتند مرا بی حیثیت می کردند . در یک لحظه متوجه شدم که بر قد ریشو کلت هست . برق آسا پریدم کلت را از جلد کشیدم بیرون و به سمت آنها نشانه رفتم و برای آنکه حساب کار دستشان بیاید با خشم و غضب نهیب زدم :

ــ مجاهد خلق ، درازکش !

رنگ از چهره های چندش آور زشتشان پرید . زانوهایشان بلرزه افتاد . ریشو بسرعت درازکش شد . رفیقش با زنجموره و ننه غریبم افتاد روی پاهایم . خودم را کشیدم کنار . ریشو بگریه افتاد که از دنیا یک مادر پیر دارد که باید نانش را بدهد تا نمیرد . از شدت بغض و غیظ بی اختیار خنده ام گرفت . این ذلیل بی رحم دروغ می گفت . چه مادرها را که کشتند ، چه مادرها را که داغدار عزیزان و جگرگوشه هایشان کردند و هنوز هم می کنند . حالا که در برابر نام مجاهد خلق و لوله کلت قرار گرفته اند ، می خواهند مثل آخوند ها دغلکاری کنند . من که مجاهد خلق نبودم هر چند آنها را بخاطر دلیری و پایداریشان دوست می داشتم . می دانستم که این آدمکش ها از خدا هم نمی ترسند اما از مجاهد خلق چرا . و این را بعینه تجربه کردم . دوباره گفتم :

ــ بایک مجاهد خلق روبرو هستید . دست از پا خطاکنید هرچه گلوله هست در مغز پوک کثیفتان خالی می کنم . تا من اینجا ایستاده ام باید محکم بهم توسری بزنید و بگویید « جانی » در زدن باهم مسابقه گذاشته بودند . عجیب بود ، ترسوها در پناه قدرت چه دلیری ها می کنند . بعد از پنج دقیقه با کمر بند های خودشان پاهایشان را بستم و با ملافه دست های آنها را محکم به پایه تختخوابم بستم . مانده بود دهانشان که پیراهن کهنه ام را از میان جردادم و کار را تمام کردم و زدم بیرون .

*

و حالا در راه هستم . اما نه در راه زاهدان که ردم را پیدا کنند . اگر موفق شوم و برسم شاید روزی برایتان بگویم که بکجا رفتم ؟ البته آن روز مسلماً پول غضنفر را هم خواهم داد .

ژانویه 2005

۱۳۸۵ خرداد ۳۰, سه‌شنبه

اندر حالات مشایخ و آیات دین دکان شهرشیراز(3)

رحمان کریمی


علیمحمد شریعتمداری در ایامی که وزیر علوم کابینه مرحوم بازرگان بود توسط ناصر پورقاسمی از همبندیان ما که ضمن اختلاف دیدگاه سیاسی ، با او سابقه دوستی دیرین داشتم پیغام فرستاد که من از طریق نشریه جاما با جناب وزیر یا همبندی نیم بند سابق تماس بگیرم . او هنوز مخلص را مثل خیلی دیگر از امور و مسایل جدی سیاسی نشناخته بود و تصور کرده بود که می تواند حداقل از قلمک من سوء استفاده کند . طبیعی بود که هرگز تماس نگرفتم . شریعتمداری یک عنصر مشخص ملی – مذهبی و شهید دکتر کاظم سامی هم یک انسان بایسته دیگر . تا انقلاب هردو با هم و دریک تشکیلات بودند و بعد از استیلای آخوندیسم برمیهن ما میان دویار سابق شد تفاوت از زمین تا آسمان . و چنین است که گفته اند انسان می تواند تا به اعلا علیین صعود و تا اسفل السافلین سقوط کند . شریعتمداری آرزوی وزارت در دل بعد از کابینه بازرگان بعنوان عضو شاخص شورای ضد فرهنگی رژیم به خدمتگزاری خود به ملایان ادامه داد .

با ذکر یک اتفاق و خاطره از محلاتی ، ماهیت ضد ملی او را روشن تر می کنم . از ویژه گی های چشمگیر مصدق کبیر آزادیخواه بودن او به تمام معنا بود . درک آن بزرگمرد از دمکراسی و آزادی این بود که مخالفان دولت باید در بیان انتقادات و ارائه عقاید و نظریات آزاد باشند . بسیاری از مدعیان راه او ، درعمل عدم آزادیخواهی و مصدقی بودن خود را به اثبات رساندند و نشان دادند که با مرز شاه و شیخ فاصله شان آنقدر کوتاه است که می شود با یک شلنگ تخته آن را طی کرد . آخوند محلاتی که خود شیخ بود همچنان که گفته شد سال ها می خواست هم از آخور بخورد و هم از توبره . در طول سال 1357 ، سالی که جنبش و حرکت هرروزه مردم ایران تاج و تخت محمد رضاشاه و رژیم دیکتاتور سیاسی او را به لرزه در آورده بود و درست در دوره نخست وزیری شریف امامی یک بار دیگر امتحان خود را پس داد . زمان شریف امامی چنان ارکان نظام روی آب لت می زد که یکهو نمایندگان منصوب و دست نشانده دربار و دولت هم فیلشان یاد هندوستان کرد و با نطق های غرّا خواستند فرصت طلبانه صفشان را از دربار و دولت جدا کنند که انقلابیون واقعی فریب نخوردند . در چنان هنگامه یی کتاب های ممنوع و تحت سانسور سالیان به سرعت انتشار یافت . گروه های چند نفره از دانشجو و غیردانشجو کتاب ها را به مراکز استان ها و شهرشتان های بزرگ می بردند و در معرض دید علاقمندان به نمایش و فروش می گذاشتند . چهارنفر دانشجو از تهران راهی اصفهان و بعد شیراز شدند . چند انتشاراتی معروف جلو دانشگاه تهران به آن چهار دانشجوی شریف و مبارز گفته بودند که در شیراز به مخلص مراجعه کنند تا سالنی برای آنها پیدا کنم . مدارس تعطیل و من برای مدیران دبیرستان ها یک گاو پیشانی سفید بودم . بطوری که سایه ام را با تیر می زدند . تعدادی از آنها سال ها مرا مثل توپ به اداره کل تعلیمات متوسطه پاس داده بودند . در گوشه یی از خیابان زند با آن چهارنفر دانشجو دستم بسرم بود که چه می توانم کرد که آقای پرویز خائفی شاعر با سابقه و خوش قریحه شیراز که رییس کتابخانه ملی شهر بود از راه رسید . در رودربایستی با من پذیرفت که بچه ها از فردا بساطشان را در سرسرای کتابخانه ملی پهن کنند . غلغله یی در کتابخانه ملی براه افتاد که واقعاً دیدنی بود . گویی که برای تشنه لبان شهر چشمه یی سرشار از زمین جوشیده باشد . سرو کله طلبه ها ، آخوندک ها و ریشوها پیدا شد . مثل مار در خود می پیچیدند و مثل قاطر سم به زمین می کوبیدند و به انبوه دیدار کنندگان مشتاق می گفتند که اینها کمونیست هستند ، گول نخورید . روز سوم من و چهار دانشجوی آمده از تهران را دستگیر و به بند یک زندان عادل آباد فرستادند . رییس زندان که فکر می کرد نمی شود برای مدتی طولانی با اعلیحضرتش شوخی کرد دستور داد که سرمان را هم از ته بزنند . آخوند آیت الله محلاتی به « جوان » رییس سازمان امنیت و سرهنگ سلطانی رییس اطلاعات شهربانی تلفن می زند و مصرانه از آنها می خواهد که ما را دستگیر کنند . در آن شرایط مهره های رژیم شاهی پوست خربزه زیر پای خود و اربابشان می دیدند و بنابراین نگران از فردا دست به عصا راه می رفتند . اما حکم ، حکم آیت الله بود و واجب الاجرا . آخوند محلاتی از بنده خدا پرویز خائفی که اهل سیاست نبود با تهدید خواسته بود که مخلص را بعنوان عامل و مسبب معرفی کند . معرفی نامه او بعد از حمله به ساواک بدست مبارزان افتاده بود که من کپی آن را که در سطح شهر تکثیر و پخش شده بود خواندم . پرویز خائفی که هیچگونه فعالیت سیاسی نداشت ترسیده بود و به ناچار مرتکب عملی شد که خواهان آن نبود . بعد از یک هفته زندان کشیدن ما را به دادگاه نظامی بردند و برای آزاد کردن به قید ضمانت سند ملکی خواستند . نه من خانه یی داشتم تا سندی داشته باشد ونه آن چهاردانشجو که از تهران آمده بودند . یکی از دایی های فرشته برای من سند جور کرد و چند مبارز برای دانشجویان . همین آخوند محلاتی پسر آخوندش را دربان در ساواک کرده بود تا به کمک مشتی اراذل و اوباش مدارک و پرونده ها بدست مجاهدین خلق و دیگر مبارزان شهر نیفتد . چرا ؟ چون آنچه از خود آنها در آن ساختمان بود جز پرونده ضعف و همکاری و لو دادن دیگران چیز آبرومندی پیدا نمی شد . من دیدم که بغل بغل پرونده ها به مساجد تحت نفوذ آنان از جمله مسجد آتشی ها برده می شد . دارو دسته محلاتی ، آخوند ربانی ، آخوند دستغیب و حائری برای ناک اوت کردن ملی – مذهبی ها بعضی از مدارک را بیرون دادند تا مهره های منتصب به خود را برمسند ها بنشانند . یک مورد شامل حال نزار حاج فرارویی معاون دبیرستان نمازی شیراز شد که در دوره دانشجویی ما از همبندیان بود که قبلاً ذکرش رفته بود . او از ترس دم به تله ساواک داده و خبرچین آن اداره شده بود . همه منتظر بودند که فرارویی مدیرکل آموزش و پرورش فارس شود و کسی جز آخوندها جزا این فکر نمی کرد . تعهد نامه اش را در سطح شهر تکثیر و پخش کردند تا دبیری بنام ابوالاحرار که پدرش نعلین جفت کن آخوند دستغیب بود بتواند مدیرکل بشود که شد . بیچاره فرارویی تنها دم به تله داده نبود و اگر پرونده ها مثل انقلاب به سرقت نرفته بود لااقل معلوم می شد که چگونه لیدرعلیمحمد شریعتمداری تبرئه شده از دادگاه نظامی می آید بیرون و بعد استاد دانشگاه اصفهان می شود تا ترمزی باشد برای حرکت های دانشجویی .

جا دارد از یک روحانی واقعاً مصدقی هم یاد کنیم . آقای مصباحی ریزاندام و ظاهری رنجور و رنگ پریده داشت . او هرگز با رژیم شاهی کنار نیامد . سواد و اطلاعاتش بیش از دیگر آیت الله های قلابی شهر بود . اگر به فرض روشنفکران و آزادیخواهان شیراز را برای یکبار هم که شده مجبور به نشستن پای منبر یک آخوند می کردند بدون شک آقای مصباحی را انتخاب می کردند . بی ادعا ، بی جنجال و معرکه گیری به منبر می رفت و تا می شد حرف هایش را می زد . مردی سالم و مبرا از عیوب هم صنفی های خود بود . بعد از انقلاب در خیابان اصلاح نژاد شیراز کمیته یی به ابتکار خود براه انداخت و خطی جدا از مرتجعان بنیادگرا داشت . وقتی دید که با یک کمیته نمی شود کاری کرد دربرابر دسایس حاکمان کمیته را منحل و کنار کشید . تا آنجا که من در جریان بودم فشار روی او کم نبود . بعد از آن دیگر من از او چیزی نمی دانم که بیش از بیست و یک سال است که بدور افتاده ام .

حال می رسیم به گل خرزهره سرسبد امام دجالان و جلادان خمینی در شیراز . یعنی به اصطلاح فقه حوزوی آیت الله دستغیب که خمینی به او لقب معلم اخلاق داد . دستغیب از جمله آخوندهایی بود که در زمان محمد رضاشاه می خواست خود را مبارز نشان دهد . این آخوند به تمام معنا مرتجع و عقب افتاده وقتی خون دررگ های بی غیرتش به جوش می آمد و می خواست برای خمینی نشسته در نجف دلبری کند با کمک شمر و صحرای کربلا یک گوشه به اعلیحضرت می پراند و صد گوشه کنایه های آشکار به مجاهدین خلق و دیگر چپ ها . طی سالیان دراز یکی دوبار پیش آمد که آقا را به دلیل شدت و حدت مبارزه از شیراز تبعید کردند . در چه فصلی ؟ تابستان . به کجا ؟ کرج . محل سکونت در کرج ؟ خانه اعیانی یک تاجر گردن کلفت شیرازی مقیم کرج . در حقیقت آقا را نه به تبعید که به ییلاق می فرستادند . تابستان که بسر می رسید رنج تبعید نیز تمام می شد و دوباره زمستان را در شیراز سرمنبر می گذراند . واین درحالی بود که ساواک بدترین برخوردها و شقاوت ها را خرج ساده ترین مبارزان میهن ما می کرد . بعد از انقلاب و مرگ آخوند ربانی ،اونماینده خمینی در شیراز شد . دستور آتش زدن خانه های بهاییان بی آزار شیراز را همین معلم اخلاق صادر کرد . چه خانه ها که در سعدیه شیراز طعمه آتش غذب آن دوزخی شد . دیگر ضرورتی ندارد که یک واقعیت قابل تجسم را بخواهم با واژگان ادبی تصویر و تابلو کنم . به یک ُطرفة العین کاشانه جمعی با تمام دارو ندارشان خاکستر شد . جنایتی از این بالاترهم می شود ؟ همین آخوند بی رحم بود که دستور داد تا هموطنان جنگزده و آواره آبادانی را مورد حمله و ضرب و شتم قرار دهند . واقعاً چه چند روز موحش و دردناکی . دسته های اراذل و اوباش چماق بدست هر کس را که به ظن خود آبادانی تشخیص می دادند تا سرحد مرگ کتک می زدند . بیگانه هم دراین دوره و زمانه به راحتی دست به چنین جنایتی نمی زند که آن ناکسان ریزه خوار سفره نماینده امام دجالان یعنی آخوند دستغیب بدان دست یازیدند . من و رضا شفیعی دبیر تاریخ دبیرستان های آبادان دریک چایخانه نزدیک شهرداری نشسته بودیم . این معلم همه هستی اش را جنگ خانمانسوز خمینی برباد داده بود . افسرده و غمگین به دیدار من می آمد تا ساعتی را بیرون از درون متلاطم خود بگذراند . یک گروه چماقدار ریخت داخل چایخانه و بی سئوال و جواب او را بباد حمله گرفتند . داشتم آتش می گرفتم . مغزم جرقه زد و فریاد کشیدم : این دبیر بندرعباسی هست و نه آبادانی . ول کردند و رفتند . دردا که در دستگاه دین دکان ملایان جلاد پیشه ، آبادانی بودن هم می تواند گناه کبیره یی باشد . مرض آخوند دستغیب چه بود ؟ آبادانی ها از هرجهت در بدترین شرایط ممکن بسرمی بردند . نه لانه و آشیانه درستی داشتند و نه از دست دزدان و چپاولگران به قدرت رسیده ارزاق و مایحتاج روزانه شان درست به آنها می رسید . مبارزات کارگران آبادان از زمان مصدق تا انقلاب 57 چیزی نبود که مرتجعان آن را نفهمند . تا با اعتراض جنگزدگان روبرو شدند این حمله شنیع و ددمنشانه را به دستور مستقیم آخوند دستغیب براه انداختند . آن نا سید علناً در نماز جمعه مردم را علیه هموطنان آبادانی خود تحریک و تحریض می کرد . دیگر مشکل نیست که به تصور آوریم که بر فرزندان بیگناه و دلیر خلق از مجاهدان گرفته تا دیگر مبارزان واقعی در زندان ها و شکنجه گاه ها چه رفته است . جنایات این آخوند ملقب به « معلم اخلاق !! » بیش از آن بوده که دراین نوشتار بگنجد . این پیرکفتار دراوج اقتدار تجدید فراش هم کرد . با کی ؟ یک خانم معلم بیست ساله ، یعنی با نوه خود . درود بی پایان به روان پاک و سلحشور مجاهد خلق شهید « گوهر ادب آواز » که به قیمت جان پر بهای خود استانی را از شر آن جانور راحت کرد .

در پایان آشکارا باید گفت که اگر کشور ایران فراتراز مشغله تخصصی و حرفه یی ، نسل روشنفکر بهم پیوسته و تیزهوش و متعهد داشت هرگز مرتجعان بنیادگرای دین دکان در غیبت طولانی مجاهدین خلق و فداییان و دیگر مبارزان راستین که یا به چوبه های تیرباران سپرده شده بودند و یا در زندان ها بسر می بردند ، نمی توانستند در مقطع حساس انقلاب بهمن ماه ساقدوش انقلاب و مردم آرزومند ایران گردند . زنده یاد احمد کسروی خود آخوندی بود که لباس ریا را برکند و به میدان مبارزه با مرتجعان درآمد . او در کتاب « شیعگری » خود بطور صریح می گوید که آخوندها هماره در پی کسب قدرت اند . این کتاب بیش از نیم قرن پیش به رشته تحریر درآمده است . می گویند : « درخانه اگر کسی هست یک حرف بس است » . دستگاه سانسور پهلوی بسی کارها کرد . سنگ ها را بست و سگ ها را آنقدر آزاد گذاشت تا سرانجام پاچه خودشان را هم گرفتند . آنچه می بایست در دسترس مطالعه عموم قرار گیرد مهر ممنوع و سانسور می خورد . هم این کتاب کسروی وهم توضیح المسایل خمینی . یک بفهم در دستگاه نبود که بفهمد چه بهتر که مردم بخوانند و ببینند که خمینی چه می گوید ؟ بیش از بیست و هفت سال است که با شجره خبیثه آخوند سروکار داریم . زهر این از جانوران بدتر ملک و ملت مارا با فرهنگ و دستآوردهای فرهنگی اش آلوده و تباه کرده است . چون نیک بنگریم پادزهر چیزی جز مجاهدین خلق و شورای ملی مقاومت ایران نیست . و شاید بهمین دلیل است که این پادزهر با اینهمه دشمن و ضد رویاروست . مسلماً هر جریان ، هر فرد که رگ و دنده یی برای سازش و مماشات حتا بی آنکه خود بداتند ، داشته باشند هرگز روی خوش به مقاومت ایران نشان نخواهند داد و چه بهتر که مرزبندی قاطع و ضروری با رژیم ددمنش ملایان حاکم با عناصر متزلزل ، سرگردان و یا مشکوک مخدوش نشود .

۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه

اندر حالات مشایخ و آیات دین دکان شهرشیراز(2)

رحمان کریمی


پیش از ادامه مطلب نکته یی را یاد آور خوانندگان گرامی نشریه « مجاهد » که قطعاً خود بدان واقف هستند ، می گردم که وقتی ما هم از موضع مقاومت ایران وهم یک نگرش تاریخی و طبقاتی به آخوندها وعملکرد آنها نگاه و برخورد می کنیم ، نظر به آن بخش از کاست روحانیت داریم که هماره دین و دین پناهی را دکان و وسیلهٌ تحمیق و تسخیر فریبکارانه مردم قرار داده وهمیشه ازاین دکه و سکو به جستجوی کسب قدرت و نفوذ رفته اند . تجلی و تبلور عینی این امررا ما و جهانیان بیست وهفت سال است که شاهد و درگیر آن هستیم . انگشت شمار آخوندهایی هم بوده و هستند که مبرا ازآن صفات و اغراض زشت یا سرشان به کار صنفی خود مشغول بوده ویا درنهضت های آزادی بخش و ضد استعماری نقشی فعال یا نیمه فعال ایفا کرده اند . از ذکر نام یکایک آنها می گذرم و به عنوان نمونه از مرحوم طالقانی وامروز از استاد جلال گنجه یی یاد می کنم .

یکی از نشانه های بارز وقاحت ، بزرگنمایی وعطش قدرت طلبی ملایان دین دکان ، القاب بخشی آنان است به خود که سابقه یی کهن دارد و امروزه که برکرسی سلطنت ، صدارت و وزارت نشسته اند دیگر درپی آنگونه القاب نیستند زیرا به آنچه آرزو داشته اند ، رسیده اند. به چند تا ازآن القاب دهان پرکن توجه کنید : سلطان العلما ، ریاست العلما ، رییس العلما ، اعلم العلما ، فخرالعلما ، شوکت العلما ، افضل العلما ، صدرالعلما ، مبشرالعلما و .....

و یکی از این عالی مقامات ما دون هر جانور پست درشیراز عهد نوجوانی نگارنده ، آخوندی بود که سوادش به قدر محتویات مستهجن « حلیة المتقین » جاودانه اثر علامه مجلسی ! هم قد نمی داد اما به خودش لقب رییس العلما داده بود . این رییس آخوند عمامه یی داشت تقریباً به قطر طایر ژیان . با آنکه گردنش را تبر هم نمی زد ولی زیر سنگینی یک توپ پارچه ضخیم لق لق می زد بخصوص که جور شکم برآمده را نیز باید می کشید . رییس العلما امام جماعت مسجد نصیرالملک بود و یک رأس جوان پیلتن داشت که وقتی در محله راه می رفت انگار که می خواست بگوید من همان رستم دستانم . پدر همیشه مردم و کسبه را از فراز منبر نصیحت می کرد که زیارت خانه خدا را برخود واجب بدانید و پیش از عزیمت و کسب فیض عظما مال و منال خود را پیش یک روحانی که نزدیکترین است به شما حلال و طیب و طاهر کنید . این چنین بود که آن رییس یاوه گوی مفتخور بزرگترین خانه اعیانی را در منطقه گود عربان گرفته تا دروازه سعدی شیراز دراختیار داشت . آقازاده پس از یک سال که از ازدواجش گذشته بود عاشق زنی دیگر شد . شب هنگام زن بیچاره اش را خفه کرد . قاتل بی رحم یعنی رییس العما زاده بیش از دوروز در زندان نماند و با پا در میانی پدر ودیگر علمای اعلام شیراز به بهانه جنون به تیمارستانش دادند . بچه های محل هرروزه دم می گرفتند که : « رییس العلما زن خفه کرده » . کنجکاوی مرا برانگیخت که سری به تیمارستان که آن موقع به آن دیوانه خانه می گفتند و پایین دروازه قرآن شیراز قرار داشت ، بزنم . بی هیچ مبالغه برای آقا زاده یک تخت بزرگ مفروش کنار باغچه زده بودند و حضرت قاتل برچند مخده تکیه زده بود و یک نیمه دیوانه بیچاره یی خدمتگزاری او می کرد . کنارش سماور وقوری و یک سینی میوه جات . سه ماه بیشتر نشد که آمد بیرون و شد کارمند دادگستری شیراز . دستگاه شیخ و شاه یعنی این . ازآن به بعد به تناوب رییس العلما برسر منبر می گفت که دشمنان دین و دولت زورشان به من نرسید ، آقازاده را چی خور کردند ولی به لطف عنایت پروردگار و جده ام زهرا او شفا پیدا کرد و به کسب حلال و خدمت به خلق مشغول و مشعوف شد . پا منبری ها صلوات می فرستادند و عده یی هم چشمک زنان به هم نگاه می کردند .

دانش آموز کلاس یازده دبیرستان حکمت شیراز بودم که دبیری معمم و معروف برای درس فقه مان آمد . آقا کی بود ؟ آخوند ساجدی که سال ها دست راست سید نورالدین شیرازی که وصفش رفت بود و از پای سفره آن قالتاق انگلیسی مسلک لفت و لیس ها داشته بود . این آخوند به اتفاق یکی از گردن کلفت های شیراز که داماد سید نورالدین شده بود ، در باغ های قصرالدشت شیراز با می و مطرب ایامش را به عبادت می گذراند . حالا او دبیر ماست . بیشتر ساعات به جای تدریس از محاسن و مزایای اربابش حضرت آیت العظما حاج سید نورالدین هاشمی شیرازی و حزب برادران او صحبت می کرد و ما بقی اوقات چرت می زد . در آن سال ها رسم بود که بعد از تعطیلات نوروزی ، شاگردی به نمایندگی کلاس سال نو را به دبیران تبریک می گفت . از بچه ها خواهش کردم که تا من صحبت می کنم شما نخندید و گوش بدهید . ساجدی مرا خوب می شناخت . اجازه که گرفتم با تشر گفت دیگر در کله چه داری ؟ گفتم می خواهم با اجازه خودتان سال نو را تبریک بگویم . گفت بگو تا یادت نرفته . گفتم : من می خواهم از طرف خودم و کلاس این سال نو را به شما تسلیت بگویم و آرزو کنم که انشاالله تا آخر این سال سر روی تنه تان نباشد . صدای آخوند ساجدی در غریو خنده های بچه ها گم بود و شنیده نمی شد . فقط چاله گل و گشاد دهانش را می دیدم و مشت هایی که به تریبون می کوبید . از کلاس زدم بیرون و دیگر تا پایان سال به کلاس او برنگشتم . خوشبختانه چند دبیر روشنفکر داشتیم که از من حمایت کردند و حتا گفتند لب مریزاد .

از زمان دولت بزرگمرد تاریخ ایران دکتر محمد مصدق ، آخوندی دیگر داشتیم به نام « آیت الله محلاتی » . او به طرفداری از مصدق تظاهر می کرد بطوری که بعد از کودتای بیست و هشت مرداد ، مردم و هواداران مصدق مجلس وعظ او را گرم می کردند . درحقیقت او یک محافظه کار بیش نبود که سعی می کرد که نه سیخ بسوزد و نه کباب . هم ملیون را داشت و هم مقامات شهر را . در سال 1341 یعنی زمان نخست وزیری علی امینی ، چنین انتظار می رفت که جبهه ملی ایران اجازه فعالیت علنی پیدا کند و گفته می شد که در شیراز باشگاهی هم زده خواهد شد . دراین سال اوج فعالیت های سیاسی دانشجویان بود و مخلص نیز دانشجوی دانشکده ادبیات دانشگاه پهلوی شیراز بودم و به نمایندگی دانشجویان آن دانشکده انتخاب شده بودم . لیدر جبهه ملی شیراز دکتر علیمحمد شریعتمداری بود که من مستقیماً با او درارتباط بودم . خود این لیدر حکایت ها دارد که بعد از انقلاب 57 درکابینه مرحوم بازرگان وزیر علوم شد و بعداز او همچنان تا به امروز با رژیم آخوندی همراه و همگام است . تظاهرات دانشجویان تهران فراگیر شد . اصفهان ، شیراز ، تبریز و.... نیز به اعتصاب پیوستند . ما دانشجویان شیراز یک هفته در دانشکده پزشکی که راه به بیمارستان سعدی داشت به تحصن و تظاهرات پرداختیم . کمیته نمایندگان دانشجویان دانشکده های شیراز زیر نظر دکتر شریعتمداری که خود استاد علوم تربیتی بود ، تحصن را رهبری می کرد . درهمان روز اول تحصن دکتر هاشمی که از ملی – مذهبی ها توسط پلیس مسلح که دانشکده را در محاصره خود داشتند دستگیر شد . من به تأکید به او گفته بودم که اگر هرکدام از ما پا بیرون بگذاریم دستگیر خواهیم شد و او که تجربه مبارزاتی نداشت ، رفت بیرون تا ببیند چه خبر است ؟ در جا گرفتند و بردندش . دکتر شریعتمداری مخلص را به جای او مسئول کرد . استقبال مردم و به ویژه دانش آموزان از تحصن ما دیدنی بود و پلیس را گیچ و فلج کرده بود . با آنکه دانشجویان انترن به وسیله آمبولانس و از طریق راه ورودی بیمارستان به تمامی دانشجویان غذای سرد می رساندند ، ولی ما شاهد بودیم که چگونه دانش آموزان کیسه های پراز ساندویچ را از پشت دانشکده به داخل پرتاب می کردند . حدود صدو خرده یی دانش آموز دستگیر شده بود . یک هفته که از تحصن گذشت آخوند محلاتی آمد به دانشکده پزشکی و با دکتر شریعتمداری به پچ پچ نشست . شریعتمداری کمیته را برد پیش محلاتی که با پسر آخوندش در دفتر رییس دانشکده نشسته بود . محلاتی پدر گفت : من با مقامات از ساواک و شهربانی گرفته تا استاندار تماس گرفته ام که متعرض احدی نشوند . شما به تحصن خود خاتمه بدهید . من و یکی دیگر از دانشجویان مخالفت کردیم . سنبه آقا پرزور بود و شریعتمداری با او همراه . ما اصرار کردیم که به تحصن پایان می دهیم ولی اعتصاب و تعطیلی دانشکده ها به قوت خود باقی می ماند . پذیرفتند . دکتر شریعتمداری به دانشجویان قوت قلب می داد که مقامات پیش حضرت آیت الله قول خود را زمین نمی گذارند بنا براین با خیال راحت بروید خانه ها یتان . من به دانشجویان پیشنهاد کردم که تا مسافتی از خیابان زند را دسته جمعی حرکت کنیم و بتدریج پراکنده شویم . چنین شد . من جزو بزرگ ترین دسته بودم که به چهارراه زند رسیدیم . دیدم موقعیت مناسب است رفتم روی میله جلو یک مغازه و شروع به سخنرانی کردم . پلیس ها سررسیدند و ما جیم شدیم . شب از رادیو شیراز فاصله به فاصله اعلامیه شهربانی خوانده می شد . دراین اعلامیه ازما اعضای کمیته دانشجویان و نیز دکتر شریعتمداری و حاج قدسی صندوقدار جبهه ملی و حاج فرارویی که معاون دبیرستان نمازی بود می خواستند که خود را به شهربانی معرفی کنیم . کوتاه کنم بنا به وعده مقامات به آیت الله به اصطلاح مصدقی یک تار موهم از سر ما کم نکردند و فقط چهارماه در زندان هنگ نوزده شیراز ازمان پذیرایی به عمل آوردند ! . از این چهارماه دوماه آن ملاقات نداشتیم و خانواده ها نمی دانستند که ما را به کجا برده اند . جالب اینکه هفته یی یک بار سرهنگ افراسیابی معاون ساواک شیراز با لباس شخصی می آمد زندان و با جناب لیدر شریعتمداری گرم صحبت می شد . بعد از دوماه عصرها سرگرد ستوده بازجوی ساواک می آمد در دفتر ستاد پادگان برای بازجویی از ما . در هر نوبت دو نفر بیشتر به بازجویی نمی رفتند . هرچه من به لیدر شریعتمداری می گفتم که حدود سئوالات مشخص است و بهتراست که شما جلسه یی برای وحدت نظر و پاسخ تشکیل بدهید از شدت شجاعت و عرق ملی زیر بار نمی رفت و صراحتاً می گفت : « آقا هرکسی اختیار خودش را دارد » . این شوالیه میدان مبارزات میهنی هم می ترسید که مبادا ساواک بفهمد که او خط می دهد و هم از جهت خودش خیالش راحت بود همچنان که در عمل دیدیم . لیدر و سایرین در دادگاه نظامی تبرئه و مخلص و یک دانشجوی دیگر محکوم شدیم . خب ، چنین لیدر ملی که ما دیدیم نباید تا به امروز خدمتگزاری آخوندهای حاکم کند ؟ ..........

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۷, یکشنبه

اندر حالات مشایخ و آیات دین دکان شهرشیراز(1)

رحمان کریمی


حمیدجان اسدیان با امضای معروفش « کاظم مصطفوی » در شماره 18 « ندا » مقاله یی خواندنی داشت با عنوان « ابتذال ، وقاحت ، ویا هنرکشی ؟ » . فکر کردم بد نیست ضمن تأیید آن نوشتار ، توضیحی عینی و تکمیلی هم بیاید و بطور محدود و نمونه آوری نشان دهیم که آخوندهای حاکم و دست اندرکار رژیم از ریز و درشت آنگونه صفات جمیله یا درحقیقت عنیفه را از قدیم و ندیم برسر هر کوی و برزن و منبر ومجلس با خود حمل و به گونه یی سخت فریبنده و عوامفریبانه به نمایش می گذاشته اند . یک تفاوت نظر با اسدیان دارم و آن اینکه رئوس حلقه مفقوده داروین ، پیش از و بیش از آنکه به ابتذال امروز برسند ، وقیح و پررو بوده اند . ابتذال موجب وقاحت می شود اما امری عمومی و فراگیر نیست . عوامل متعددی سبب ابتذال یک فرد می شود اما پیش از مبتذل شدن ، طرف باید وقیح باشد تا مراحل سقوط را تا اسفل السافلین به آسانی طی کند . با پوزش از خوانندگان ارجمند باید بگویم که این ویژگی را می توان حتا در میان روسپیان هم دید . یکی به دلیل فقر و فاقه و ایضاً تربیت و شرایط ناگوار کارش به انحراف کشانده می شود اما هنوز می توان آثار حجب و شرم ذاتی و ندامت و عذاب روح و وجدان را درچهره و وجناتش ملاحظه کرد . او ازکار خود راضی نیست و می پندارد که راه گریزی هم ندارد . درعین بدبینی و سرخوردگی اگر به مردی واقعاً اهل و قابل اعتماد بربخورد با سرو جان خود را از منجلابی که درآن گرفتار آمده ، نجات می دهد . و یکی هم هست که نه به دلیل فقر و بدبختی که صرفاً با تبعیت از امیال و هوس های غیرقابل کنترل خود به فساد یا ابتذال کشانده می شود . اگر رد شخص اخیررا در گذشته و حال دنبال کنیم خواهیم دید که وقاحت از مشخصه صفات او بوده است . خلاصه آنکه آدم وقیح و پررو اگر کارش به ابتذال برسد مرز وحدی نخواهد شناخت . در عرصه مبارزات سیاسی هم می توانیم مصادیق مورد نظر را پیدا کنیم . یکی می بُرد و می رود دنبال کار و زندگی اش . یکی دیگر مدتی سرو صدایی می کند و بعد خاموش می شود . و در وقاحت و رذالت نوبرانی هم سربلند می کنند که گند و گنداب آنان عالمی را برمی دارد و همچنان از رو نمی روند . بریده مزدوران ازاین تنخواه گردان ها هستند . کسانی که پیش از به خدمت رژیم درآمدن این خرمهره ها با آنها حشرو سلوکی داشته اند مسلماً وقاحت آنان را از نظر دورنداشته اند .

حال می خواهم از میان خیل سخیف و وقیح ملایان نمونه هایی را از عهد کودکی به بعد بیاورم تا شاهدی باشند بر پررویی نوع خود که امروز برایران حاکم اند . پدر که پُست از شیراز به بوشهر می برد و چند روزی نبود تا مرا باخود به کلوب حزب توده ببرد ، سربار مادر بودم که چون می دید که من از جنس همسن و سال های خود که در خاک و خل کوچه غلت و واغلت می زدند ، نیستم به سفارش زنان همسایه مرا به مکتب خانه یی برد که در حجره طبقه فوقانی مسجد شیخ علیخان دایر بود . دور تا دور حجره پسر بچه ها نشسته بودند و شیخ حسین در صدر کلاس که مشرف به صحن مسجد بود با ترکه یی به درازای طول و عرض حجره دردست مثل برج زهرمار نشسته بود . گاله و چاله دهانش به سوی ما بچه ها خالی می شد و دوچشم هیزش در حیاط مسجد دودو می زد که مبادا علیا مخدره یی در عبور از نگاه روحانی اش دور بماند . بچه ها مرعوب و منکوب عبا و عمامه و ترکه بی رحم شیخ حسین بودند که پیشنماز مسجد هم بود و بیچاره من که انگار عقرب به جانم افتاده قرار و آرام نداشتم و مترصد فرار . شیخ حسین شپشو تا نزدیکی های مسجد نصیرالملک که قلمرو شیخ دیگری بود ، حکومت می کرد . روز دوم بود که شیخ حسین سرکرد پایین و با غیظ و غضب داد زد : « شما دهاتی ها کی آدم می شوید ؟ چرا این بره مردنی را به مسجد آوردی ، مگر نشانی بیت را به تو نداده بودم ؟ » صدا آمد که : « آقا قربان جدت بروم به بزرگواری خودتان این نوکر را ببخشید . پیدا نکردم .... این زبان بسته از سال بی علفی میاد » نمی دانم شیخ دلش به حال مرد روستایی به رحم آمد یا بره لاغرش یا شکم کارد خورده خودش ، با مهر و افاده گفت : « برو تا مشهدی محمد به بیت راهنمایی کند » . مشهدی محمد متولی پیر مسجد شیخ علیخان بود که بیچاره به تنهایی هم رفت و روب مسجد می کرد و هم آفتابه داری آبریزگاه کثیف و کوچک آن . شیخ ناراحت از اینکه هدیه ناقابل را به جای دم در خانه به صحن مسجد آورده شده به ما بچه ها گفت : « ای تخم نا بسم الله ها ! از حالا که بچه اید بگوش داشته باشید که برای رفع بلا و استجابت دعا سهم سادات را از حلال و حرامتان واجب شرعی بدانید . این دهاتی خر ، فریضه را به خانه خدا آورده ... شما ازاین کارها نکنید . سادات اعلمی مثل من صاحب بیت هستند » . روز سوم شیخ تشنه بود و کوزه آب خالی . خواست که یکی از ما کوزه را از شیر سرحوض آب کند . از جایم پریدم ، کوزه را گرفتم و دوپله یکی خودم را سر حوض رساندم . شیخ از بالا داشت نگاه می کرد . کوزه را گذاشتم و از در دیگر مسجد دررفتم . صدایش را شنیدم که می گفت : « مشهدی این تخم سگ را بگیر » . آنچه درآن شیخک پر شاخک دیدم وقاحت و رذالت و بی رحمی توأمان بود . چند سالی گذشت « عزت » معروف به عزت نـَقـَل را شاهد بودم که با آن هیکل گنده و پُخلمه اش زیر بازاچه فیل شیراز از شرارت و مردم آزاری آتش می باراند . او پسر پیشنماز مسجد زیربازارچه بود و خانه اعیانی پدر هم همانجا . عزت نـَقـَل هم کفترباز و قمارباز ( با قاپ ) و هم زنجیرزن و یقه بگیر بود . قریب یکسال غیبش زد . اهالی فکر می کردند که این بار نفوذ پدر یعنی آقا شرقی مؤثر نیفتاده و آقازاده در زندان کریمخانی شیراز دارد آب خنک می خورد . باور کنید هنوز یکسال غیبت پرو پیمانه نشده بود که عزت نقل پیدا شد و آنهم در چه هیئت مبارکی . با عبا و قبا و عمامه و همچنان داش مشتی و هندوانه زیر بغل . معمم صاحب آبرو و پدر ، آقا زاده را به یکی از حوزه های حتماً علمیه صادر یا تبعید فرموده و بعد از یکسال به صورت کالایی مرغوب و قابل خرید و فروش به بازارچه فیل برگردانده بود . این جنس اعلا درعهد صدارت استاد اعظم خمینی ، در بنیاد شهید و بنیاد امام خمینی برو و بیایی پیدا کرده بود که نپرس . تصور نرود که شهر شیراز منحصر به شیخ حسین ها و آقا شرقی ها که همان عزت نـَقـَل خودمان باشد ، می بود . آخوندهای معتبر و پرجنجال هم از عهد قدیم کم نداشت . حالا من نوجوانم با کله یی پراز شور سیاسی . آخوندی بود ارجح و افضل بر آخوندهای همشهری دیگر و درآن زمان از انگشت شماران معروف ایران . به او می گفتند « آیت الله حاج سید نورالدین هاشمی شیرازی » . کنسولگری انگلیس در خیابان زند شیراز بیش از مریدان او ، قدر و بهایش را می فهمید و ارج می نهاد . این آقا حزبی داشت بنام « حزب برادران » . بالای تابلو این حزب معروف که درابتدای خیابان داریوش قرارداشت این جمله به چشم می خورد « انما المؤمنون اخوه » یعنی همه مؤمنان برادر هستند . حزب آیت الله بر اساس یک تقسیم بندی محله یی ، دسته های مختلفی را شامل می شد : دسته فداییان ابوالفضل ، دسته فداییان علی اکبر ، دسته فداییان فاطمه زهرا ، دسته فداییان سید الشهدا و ..... اعضای این دسته ها همه متعلق به حزب برادران یعنی با هم برادر دینی و معنوی بودند . در ماه محرم ، وقت دسته راه انداختن با علم و کتل و خونچه که می رسید برادران در پیشی گرفتن ازهم برای ورود به شاهچراغ یا مسجد نو یا مسجد وکیل می افتادند به جان یکدیگر و به قصد کشت می زدند . چوب بیرق و شمایل ها می شد چماق دست مؤمنان قلچماق حالا نزنی کی بزنی . در مکتب اوباش پرور حضرت آیت الله العظما آقا سید نورالدین هاشمی شیرازی آنهم در ماه عزاداری و سینه زنی محرم ، اگر کفر نباشد، باید گفت حضرت عباس می افتاد به جان علی اکبر و امام حسین به جان مادرش فاطمه زهرا !! . سید حقوق بگیر کنسولگری انگلیس در شیراز بود . یک روز که از جلو مسجد وکیل می گذشتم صدای او را از بلندگوی سردر مسجد شنیدم که : « از قول من به ستالین ( با تلفظ سین مکسور ) بگویید که نورالدین از تو گله دارد » !! و جمعیت انگشت به دهان که نفوذ کلام آقا تا کاخ کرملین هم می رود . یک نقش ضد تاریخ آن ناسید را هم بگویم . در سی تیر معروف که مصدق کبیر به خانه نشسته و قوام السلطنه به حکم محمد رضاشاه به صدارت آمده بود و ایران با اعتصاب و خشم و خروش به حمایت از مصدق برخاسته بود ، سید نورالدین در شیراز فتوا داد که بازار و مغازه ها باز بمانند وهمه برسرکار . تا این آخوند زنده بود همشهریان بی آزار یهودی و بابی وبهایی شیراز از هجوم متناوب غارتیان که بزن بهادرهای حزب برادران بودند آرامشی نداشتند . روزی که این سید made in England داربلوا را به جانب دوزخ خدا ترک گفت ، دسته های عزادار حزب درشیراز براه افتادند . خطر حمله و غارت با چشمان از حدقه بیرون زده وکف برلب دربیخ گوش یهودیان شریف شیراز خرناسه می کشید . آنان ناگزیر دسته یی تشکیل دادند و توی سرزنان به دنبال شیعیان آل نورالدین براه افتادند . هم اکنون صدای آن مظلومان را می شنوم که می گفتند : « ای وای زدنیا رفت جانشین پیغمبر» !! . کسی که درآن شرایط با نوشته ها و اشعار تند طنزآمیز خود از پس آن آخوند شیاد برمی آمد « فریدون توللی » بود که پیوسته تهدید به مرگ می شد . برای نمونه می توان به کتاب « التفاصیل » این شاعر از دست رفته مراجعه کرد . گفتم از دست رفته و فقط منظور به مرگ او نیست . رندان ، کاسه لیسان و مسندجویان حزب توده در سال های آخر سلطنت پهلوی او را دوره کرده و از خالی بودن دستش سوء استفاده ها بردند . ابتدا به اسدالله علم معرفی شد و نتیجه آنکه قصیده یی صادر کرد در مدح محمد رضاشاه . من توللی را به حق از حرام شدگان که اصلاً حقش نبود ، می دانم . جا دارد بگویم که او پس از بریدن از حزب توده سال های زیادی را به خوشنامی وانزوا درشیراز گذراند تا اینکه شوالیه های میز گرد حزب امثال رفیق محمد باهری ، رفیق جعفرابطحی ، رفیق جلال جهانمیر و رفیق رسول پرویزی که هریک به قول سعدی ، به وزارت و وکالت و مدیرکلی پادشاه رفتند ، آن شاعر شریف را بدان روز ناروا انداختند . فریدون توللی وقتی از حزب کناره گرفت غزلی گویا و جانسوز خطاب به آن بخش از رهبران خائن حزب سرود که متأسفانه من از پی گذشت سال های بسیار چند بیتی بیش از آن بیاد ندارم :

.............................................

.............................................

دلم از صحبت این چرب زبانان بگرفت

بعد ازین دست من ودامن لب دوختگان

عاقبت برســـر بازار فریبـم بفـــروخت

ناجوانمـــردی این عافیت اندوختـگان

شرمشان باد ز هنگامه رسوایی خویش

این متاع شرف از وسوسه بفروختگان

.............................................

.............................................

خوش بخندیدرفیقان که دراین صبح مراد

کهنه شد قصـهٌ ما تا به سحر سوختگان

باید دراینجا بگویم که حزب توده درآن روزگار بسی انسان ها و استعدادهای درخشان درخود داشت که اگر سرماهی در باکو و مسکو و لایپزیک نگندیده بود آنها می توانستند درعرصه ملی ایران بپایند و رشد کنند . دریغا که آمدند به تنها حزب چپ وبه اصطلاح مترقی زمان که یا قتل عام شدند یا سرخورده و مأیوس به کناری رفتند . فریدون توللی بنا به نوع قریحه و تربیت و جهان بینی شکل و رشد نا یافته اش با همه استعداد سرشار و قوی نتوانست با نیمایوشیج و راه او جز مسافتی کوتاه گام بردارد . هوای کلاسیک مدرن شده برذهن و روح او غالب بود و چون از مدعیان سیاسی کارش به پشیمانی و یأس کشیده بود می پنداشت که نوآوری در شعر وادب وهنر هم مثل حزبی که از آن تلخکام به خانه آمده بود ، مشکوک و غیرقابل اعتماد و دوام است .

درشیراز آخوند معروف و معلوم الحال دیگری هم داشتیم که به او « آقای فالی » می گفتند . این آخوند خوش برو رو وقامت نگاهش که می کردی انگارکه دقیقه یی پیش سه چهار خمره آب انار واگر به زبان رایج آخوندهای حاکم امروز بخواهم بگویم ، خون زیرپوست ظریف و کارنکرده او خالی کرده بودند . بیل هم حریف گردن این آخوند هفت خط زنباز نمی شد . خانه بزرگ اعیانی او درابتدای کوچه لشکری شیراز درایام روضه خوانی ها میعادگاه عشاق و نظربازان شیراز بود . پرونده سازی نمی کنم . هرشیرازی که عهد شاهی را بیاد دارد این موضوع را نیک می داند . آقای فالی به هرمناسبت در خانه اش روضه خوانی راه می انداخت . برای خالی نبودن عریضه چند تا آخوندک دوریالی روی پله های دوم و سوم منبر می فرستاد و بعد خود از فراز منبر مجلس را بدست می گرفت . از آن بالا چه قروغمزه ها که نمی آمد . عجبا که همیشه مهروترین زنان و دختران تفریحی شیراز جلو منبر اورا در اشغال خود داشتند . آقا درخلسه روحانی امر به خاموش کردن چراغ ها می داد و با وقاحت و بی شرمی تمام می پرید در گودال قتلگاه حسینی صحرای کربلا و از وجاهت و ملاحت حضرت عباس و علی اکبر مدد می گرفت تا برای مؤنثان اهل دل حاضر در مجلس چهره و قد وقامت خوداو تداعی گردد . آن ناسید ناپاک به ناگهان از حال می رفت و از بالای منبربه آرامی به پایین پرت می شد . طبیعی ست که بالش ها هم با ناز ونوازش آماده بود. علیامخبته های آنچنانی جیغ کشان صدا سرمی دادند که آقا از حال رفته شربت گلاب بیاورید ! چراغ ها که روشن می شد آخوند سراز دامان سینه چاکان خود برمی داشت و به منبر می نشست و با چه قوالی و تئاتر بازی مضحک . بد نیست برای ثبت در تاریخ مشعشع این نوع « روحانیت مبارز » اشاره کنم که همین ناسید در زمان نخست وزیری دکتر مصدق ، به دستور کنسولگری انگلیس در شیراز تابلو حزبی بالا برد به اسم « حزب الله » . دفتراین حزب نزدیک به چهارراه خیابان زند بود که چون دربرابر موج عظیم هواداران مصدق و از آن طرف توده یی ها و بخصوص حزب برادران کارش نگرفت وبعد از دوسه ماه تابلو حزب الله کلاغ پر شد . می بینید که حزب الله خمینی تازگی ندارد و این ابتکار انگلیس نشان برمی گردد به عهد قدیم . حزب توده این کازانوای عمامه برسر را به عضویت کمیته صلح درآورد و پزداد که روحانیت مترقی با ماست . البته نباید از انصاف گذشت . بیست و هفت سال است که حزب توده با روحانیت مبارز و مترقی هم خط و همسنگر است !! . این آخوند آنقدر به بدنامی و مجیز و دعا گویی به ذات اقدس همایونی معروف عام وخاص بود که همپالگی های به قدرت رسیده بعد از انقلاب اورا خلع لباس و بعد از یکسال دوباره به کسوت روحانی بازگرداندند . بیش از بیست ویک سال است که دیگر ازآن رقاص قرشمال سر منبر خبری ندارم و بنا به سن و سال حتماً به زیارت استاد بزرگوارش خمینی دردنج ترین گوشه دوزخ نایل شده است .

ادامه دارد

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۴, پنجشنبه

انسان سیاسی ، انسان عاطفی ـ سیاسی

رحمان کریمی

طبق یکی از آخرین تعاریف در مکتب فلسفی – علمی معاصر، انسان موجودی است سیاسی . چرا ؟ چون عمر وحیات فرد انسانی درجامعه می گذرد و برجامعه نیز قوانین سیاسی حاکم است و این حاکمیت به هرگونه برسرنوشت فرد ونسل و اخلاف او تأثیر مستقیم می گذارد . بنابراین دراین نوشتار روی سخن با کسانی نیست که از سرنادانی و ذوب درفردیت مطلق خود می پندارند که سیاسی نبودن یکی از اشکال قابل تحسین مستقل بودن است . و عجبا که اکثراً بی هیچ اندیشه ، درک مسئولیت اجتماعی با سری افراشته از فیلسوف مآبی ، اهل سیاست را به سخره می گیرند . روی سخن ما با انسان است که چه بخواهد و چه نخواهد عنصری ست سیاسی . بنا براین می توان بنا بر شواهد تجربی و تاریخی و دریک جمعبندی کلی ، آدم سیاسی را به دو گونه دید : نوعی فقط سیاسی و نوع دیگر سیاسی – عاطفی . این تقسیم بندی را می توان نه فقط در سطح یک جنبش خاص بل در تمامی عرصه های سیاست و مبارزات سیاسی مشاهده و تجربه کرد . عاطفه ، بیانی ست برای تبلور وجودی یک فرد هم براساس ژن و هم تربیت و تأثیرپذیری های اجتماعی که از خانه و خانواده تا کوچه و خیابان و کل اجتماع را شامل می گردد . عاطفه ، در بسیاری زمینه ها بازدارنده و دربسیاری از عرصه های مسئولیت پذیر جمعی ، شتاب دهنده ومحرک است . درعرفان و بویژه عرفان شرق که یحتمل از سرزمین ایران قدیم ، هند و چین به جهان جاری شده است و بعضی ها کوشیده اند که آن را به هزارو چهارصد سال پیش در حرکت مشاهیر پیشرو جزیرة العرب منسوب و مربوط کنند ؛ چیزی نیست جز مقابله انسان عاطفی با تمامی پدیده های ضد عاطفه . عاطفه بود که در میتولوژی دینی انسان ، آدم از وسوسه شدن جفتش حوا پیروی کرد ومزه سیب دانایی را چشید تا اخلاف و اعقاب او رنج چشیدن ها را هماره بردوش کشند . شیطان چه بوده و چه هست ؟ همان عقلی ست که چون بی حضورعاطفه برانسان حاکم شود می تواند جهانی را به آتش و خون کشد . رانده شدن آدم و حوا از بهشت آنقدر مهم نبود که در بدو ورود به زمین ، نخستین فرزندان آنان هابیل و قابیل روی درروی هم ایستادند تا امری عبرت آموز را به تمثیل به نمایش بگذارند . در دستگاه ادیان دیگر هم این پرده با تفاوت هایی به بیان درآمده است . چرا دو برادر نتوانستند جز به بهای مرگ یکی ، باهم به تفاهم برسند ؟ این تمثیل و نماد پر گفتگو و تفسیر ، می گوید که آری ، دریک چشم انداز کلی و جامع انسان یا از هابیل است یا از قابیل گیرم که پدر آدم باشد . یعنی یا ظالم است یا مظلوم یا قاتل است یا مقتول . منظوراز قتل فقط حذف و هدم فیزیکی نیست . روح و ذهن و حرمت و شرف کشی خود بدترین اشکال قتل و جنایت است . هابیل و قابیل نمی توانند با هم جفت و چفت شوند مگر آنکه یکی از صحنه خارج گردد . راز و رمز تلاش و تعالی رو به تکامل انسان دراین امر حیاتی مستتراست که آدم به جایی برسد که هابیل و قابیل نباشد . تا رسیدن بدان پایگاه خجسته بسی نسل ها و بسی دوران ها باید سپری گردد . سهم انسان دراین باز و نوآفرینی محدود به صرف مسئولیت های ملی و قومی خود نمی شود . آنکه به انسان می اندیشد ، انسان او جهانشمول و مکان و زمان ناپذیر است . با انسان ستیزان هم از همین دیدگاه جهان را می نگرند نهایت برای موجودیت خویش . و انسان ستیز هم عنصری ست سیاسی . سیاست برای او مثل ریاضیات است برای یک ریاضیدان که هر آن آماده است دانش خود را به بهترین خریدار بفروشد . دانشمند باید انسانی عاطفی باشد تا معادله حیات آدمی را درک کند و قیمت آن را چنان بداند که قابل فروش نیست . انسان سیاسی صرفاً به اتکای تشخیص قوانین و موازین حاکم برامور تصمیم می گیرد و عمل می کند . او درهر جا و موضعی که باشد ، حکم یک طاس لغزنده را دارد . ممکن است بپاید و ممکن است به درازا دوام نیاورد و رو به سامان دیگری برد . او الزاماً بی آنکه خود متوجه باشد به یک حسابگر سیاسی مبدل می شود و پیوسته بادنما ها را مد نظر قرار می دهد . اما انسان عاطفی –سیاسی ، عنانش فقط در دست معادلات سیاسی و تغییرات زمانی آن نمی باشد . عاطفه فرهنگی دارد که سازنده خصلت هاست و یا خصلتی دارد که سازنده فرهنگ و راه و رسم هاست . طلایی ست که بقول سعدی شیرازی اگر به منجلاب هم دراندازیش همچنان طلا خواهد ماند . این طلا هرچه از بازار پرجنجال مس و بدل فروشان عبورکند ، جلا و صیقل بیشتر پیدا خواهد کرد . عاطفه نمی تواند همرنگ جماعت شود اگر که جماعت گرد بدل ها طواف کنند . آنانکه بی شعر و شعار و نما و قد و قواره فردی در بخش های سخت و ناهموار زمین برای حق می جنگند ، تجسم عینی انسان ایده الی هستند که درسرسبزی و خرم کردن جهان و حیات آدمی نقشی عملی و بی ادعا ایفا می کنند . شاید همان آدمی که جد و جده مان آدم و حوا می خواستند چنان باشد . یعنی رسد روزی که فرزندان رو درروی هم قرار نگیرند و زمین را به خون بی گناهان رنگین نکنند . گمان می کنم که آدم و حوا بعد از قربانی شدن قابیل ناچار شدند که بر چنین زمین پر مکافاتی سیاسی باشند . سیاسی با قلب و حس و عاطفه نه عقل حسابگر و معاش جوی محض . و شاید سیاست از همانجا شروع شد گیرم نام آن را بگذاریم تدبیر زیستن . استعداد و توان غریزی سایر موجودات منوط و محدود است به حفظ بقای خود . در بخشی از موجودات غیرانسانی ، این حس بقا درگرو حفظ جمع هم متبلور می گردد . اما انسان یگانه موجودی ست که اگر به پشت کوه قاف هم زیج بنشیند و به کسوت عابد و زاهد ترین درآید باز هم نیازمند مایحتاجی ست که لاجرم از ِقَبـَل دیگران تأمین می گردد . حالا اگر یک انسان سیاسی برکنار از انگیزه های راستین عاطفی به میدان مبارزات سیاسی درآید باید ازآن عابد قانع تر باشد تا میوه های سردرخت طول راه او را نفریبد . انسان فقط سیاسی به قوانین و اصول حاکم بر شرایط وقت توجه می کند و می کوشد تا به چم وخم آن پی برده ، طی طریق کند . انسان عاطفی – سیاسی هماره در پی برهم زدن این قوانین تحمیلی ست که نظم بی نظام جهان را تعریف می کند . انسان فقط سیاسی برای مقابله و معارضه با ناهمواری ها و موانع از ظرفیتی محدود و سخت روشنفکرانه برخوردار است . او یحتمل شاهد و شهادت دهنده عادلی هم هست اما در کنارگود و نظاره گر و تشویق و ترغیب کننده . انسان عاطفی و اصیل نمی تواند بی پرداخت بهای جدی ادعای سیاسی بودن داشته باشد ، همچنانکه یک انسان واقعاً درحق انسان های دیگر عاطفی ؛ نمی تواند در جایی متواضع تا حد خضوع و خشوع و مداحی باشد و درجای دیگر و پیش کسان دیگر ، متکبر و خودگیر و باد در قبا و دماغ . عاطفی چون با حس و قلب و صمیمیتش به تشخیص و تکلیف و مسئولیت می رسد تا بدانجا عرصه رشد و تعالی و بخشش و کرامت دارد که جان را بی بها ترین چیز برای ایثار می انگارد و از دادن آن دریغ ندارد . و باید از یاد نبریم که درعرصه طاقت سوز مبارزات سیاسی رهایی بخش همین انسان های سراپا عاطفی و راستین هستند که صلاح ملک و ملت و آرمان و سازمان سیاسی خود را فراتراز تمامی محاسبات فردی قرار می دهند و در وقت سختی یا اسارت می رسند به مقام قهرمانی که « حجت زمانی » عزیزمان رسید و جاودانه شد . من در برابر انسجام و استواری ایمان خلل ناپذیر حجت قهرمان ، در برابر مقاومت تمام عیار او در برابر سفاک ترین دژخیمان تاریخ بشری آنچنان به بهتی غرورآمیز منکوب و متوقف شدم که ترسیدم سراغ کلماتی بروم که قادر به بیان آن شجاعت عظیم نباشند . در عصر نامردی ها و نامردمی ها ، جوان پاک سرشت با ایمانی چون حجت زمانی به من می گوید که حق و عدالت مرزهایش برای یافتن تا کجاست . در رژیم شاهی ، قهرمانان به سپیده دمان به چوبه های تیرباران بسته می شدند . در رژیم جانیان فاسد عمامه برسر ، وقت برای شهادت پشت درهای خون آشامان معطل می ماند . بستگی دارد که آن روز یا آن ساعت از خون سیرند یا هنوز گرسنه . می خواهند صبحانه زهرمارکنند یا ناهار یا عصرانه یا شام تا خون فرزند یا فرزندانی از مردم ایران اشتهای حیوانی آنها را باز و سیر کند . در میتولوژی ایران زمین ، ضحاک مارها بردوش داشت و این ماران بودند که گرسنه می شدند . دردربار آخوندهای حاکم و آدمکشان آنها ، ماری برشانه یی ننشسته است که خود سیری ناپذیرترین خونخوارانند . درقتلگاه های این غارتیان ، پیوسته عاطفه برنطع شکنجه و عذاب و مرگ نشسته است . آنجا گرگانی هستند که شیران دست وپا بسته در قفس را قتل عام می کنند . درمقابله با چنان هنگامه بس تلخ ، سنگین و کم سابقه نمی توان بی دخالت همیشگی عاطفه ، فقط سیاسی بود . بی تردید امتیازی که مجاهدین خلق دراین برهه از زمان نصیب خود کرده اند همین است که انسان عاطفی – سیاسی هستند و رمز بقا و دوامشان دربرابر سیلاب کمرشکن نا ملایمات و دشواری های همه جانبه درهمین صفت و ویژگی قابل تعریف و مشاهده است . مجاهد خلق و هر انسان عاطفی مسئول می داند که آدم رانده شده از بهشت به بهشت باز نخواهد گشت اما این استعداد را دارد که پشت دیوار بهشت خدا ، سرزمینش را امن و امان کند .

۱۳۸۵ فروردین ۸, سه‌شنبه

روند مبارزات واقعی سیاسی از شاهراه ها نمی گذرد

رحمان کریمی

برای یک مبارز واقعی راه آزادی هیچگاه طولانی شدن پروسه مبارزاتی برای به سقوط کشاندن حاکمیت استبدادی ، نمی تواند موجب نومیدی وسرخوردگی گردد. وقتی می گوییم مبارز واقعی تنها مراد از صرف انرژی و برخورداری ازفعالیت پیگیر کوتاه زمان نمی باشد . درک و شناخت مبارز از مجموع شرایط ملی و بین المللی از اهم مسایل و ضرورت هاست . بدون این شناخت درست ، یحتمل مبارز به سبب به درازا کشانده شدن عمر رژیم در نقطه یی ببُرد واز صحنه خارج شود ویا به عنصری دست ودل سرد مبدل گردد . مبارزه میز معین وثابت قمار با شناخت و تجربه داشتن از حریفان نیست . در صحنه سیاسی همه چیز هماره در تغییر است . جنبش و مبارزان فقط یک طرف معادله چند وجهی می باشند . عمل ، پیوسته با اعمال ضد وغیرقابل پیش بینی دقیق و مطمئن رودررو می گردد . حوادث و تغییرات بیرون از اراده و خواست جنبش اتفاق می افتد و شرایط پیشین را به مثبت یا منفی برهم می زند . هیچ جنبش آزادی بخش نمی تواند پیشگو و لاجرم مسئول کلیه اتفاقاتی انگاشته شود که درقلمرو جهانی به وقوع می پیوندند و تأثیر می گذارند . شما دریک تیم کوهنوردی براه می افتید . وسایل لازم را از پوشاک و غذا به همراه دارید . به موقعیت آب وهوا و کوه مورد نظر نیز توجه کرده اید . اما به ناگهان درمیانه راه با حیوان یا حیواناتی خطرناک و مهاجم روبرو می شوید ، به ناگهان چند راهزن مسلح برابر شما سبز می شوند . هیچ کوهنورد واقعی و عاشق به دلیل موانع و احتمالات منفی و بازدارنده ، از حرکت باز نمی ماند . واحد وحجم و طول مبارزات سیاسی قابل مقایسه با کار یک تیم کوهنورد نیست . کیفیت و مجموع دشواری های طاقت شکن این یک بر همگان روشن و قابل فهم است . یکی از اشکالات روند مبارزاتی که تأثیر مستقیم و عمده برذهنیت و اراده مبارز دارد این است که زمان را با متراژ و ظرفیت حوصله فردی خود اندازه گیری کند . زمان را در دو منظر می توان مورد توجه قرار داد : منظر فردی و منظر تاریخی . فرد اگر فقط فرد باشد – هرچند زیستگاهی اجتماعی داشته باشد – مدام درگیر حوصله فردی خود خواهد بود و باید مرتب با بی تابی های آن نا آرام ، مقابله کند تا بزانو درنیاید . ولی اگر فرد مبارز واقف بر میزان و وسعت حوصله تاریخی ، با مشکلات همآورد گردد به راحتی در خواهد یافت که عمر یک انسان برای تاریخ ، دقیقه یی بیش نیست . از آنجا که مبارزان درکار تغییر و بهبود شرایط تاریخی یک میهن و ملت هستند می بایست زمان را در همان ظرفیت تاریخی ملاحظه کنند . یک مبارز واقعی باید بداند که فقط برای زمان حال نمی جنگد . دانشمندان وفلاسفه بزرگ وواقعی هم با همین دید و امید رنج تحقیقات و تفکرات مداوم را برخود هموار می کنند . آنان چون خدمتگزار صدیق بشریت هستند ازکارو رنج شان لذت می برند .

چون شرایط پیوسته در تغییر است ، جنبش های آزادی بخش نمی توانند بدون انطباق با شرایط جدید امر مبارزه را به پیش ببرند . توان و قابلیت توجیه و انطباق از الزامات ضروری و یکی از ویژه گی های شاخص انسان و کلاً موجود زنده است . این صفت بارز را نباید با فرصت طلبی به اشتباه گرفت . اصولاً دگم با تغییر و تحول همخوانی ندارد و بنابراین در تعارض و مقابله قرار می گیرد . دیکتاتورها چون دگم هستند با داشتن قدرت و ثروت و هزاران امکانات دیگر ناچار به مرگ و سرنگونی می شوند . دیکتاتورها با همه سرکوبگری و بندبازی ها رفتنی هستند چون پدیده یی ایستا و ضد تاریخ می باشند . ضد تاریخ بدین معنی که در زمان با زمان می جنگند . ما به آنها دیکتاتور می گوییم چون با بینش و برداشتی سخت فرد گرایانه می پندارند که حق با زوراست و آنکه زور دارد می تواند زمان را برای همیشه و یا لااقل قرنی تسخیر کند . دیکتاتورها معمولاً عناصری سخت مالیخولیایی و شیزوفرنی هستند . و چنین است که برای حفظ قدرت دست به اعمالی می زنند که واقعاً امنیت را از آنها سلب می کند . دیکتاتورها به صد ابزار خشن و فریبکارانه بازمان درگیر می شوند . بیشترین ابزار خشونت و بی رحمی را صرف مخالفان جدی و واقعی خود می کنند . آخوند های حاکم با توجه به تجربیات دوران سلسله پهلوی ، از روشنفکران بیم و هراسی ندارند و حاضرند « فضای مختصر باز سیاسی » به آنها بدهند اگر که وارد عمل و مقابله براندازی نشوند . ارزش یک مبارز واقعی در تشخیص و رد این دام و دانه مزورانه است . نـُقل و شیرینی را جلو بچه هم نمی شود گذاشت چنانچه تقاضایی بیشتر و بالا تر داشته باشد . روشنفکر چقدر باید علیل و ذلیل و زمینگیر و محتاج شده باشد که به مشغولیات یک مشت دزد جانی ، قانع و راضی شود و لابد با قلمزنی ها و فیلم و تئاترسازی ها خود را مبارز هم قلمداد کند ! معمولاً ما ایرانیان مقوله سیاسی را در یک مثلث می بینیم که قاعده اش رژیم دیکتاتوری حاکم و دو ضلع دیگرش ، سیاست های خارجی و توان اپوزیسیون . کمتر کارما با درون مثلث است . یکی از علل ناکامی نهضت های آزادی بخش میهن ما حضور سنگین و بس ریاکارانه اپورتونیسم است . ضربات و موانع رژیم و سیاست های خارجی به چشم می خورد اما ضرر و زیان تدریجی و موریانه صفت اپورتونیسم مد نظر قرار نمی گیرد . صرف نظر از عوامل دیگر این اپورتونیست ها بودند که جنبش مشروطه و نیز نهضت ملی رادمرد بزرگ تاریخ ایران دکتر محمد مصدق را عقیم و ابتر گذاشتند . اپورتونیست که همان فرصت طلب باشد در همه جا خانه می کند ، در رژیم ، در سیاست های خارجی ، در جنبش ها . تب فرصت طلبان گاه آنچنان تند می شود که ممکن است مبارزان واقعی را هم در سایه قرار دهند . فرصت طلب اگر در خدمت رژیم است از پاپ کاتولیک تر می شود . اگر خان بگوید برو کلاه فلانی را بیاور ، او سربا کلاه می آورد . همین فرصت طلبان هستند که به مجرد به صدا درآمدن ناقوس اربابان ، در صف اول معارضه و مقابله قرار می گیرند . فرصت طلب یا به دنبال مال است یا مقام یا نام و شهرت و بعضاً اگر ممکن گردد هرسه با هم . در عرصه مبارزاتی نیز می توان به راحتی عاشقان نام و آوازه را شناسایی کرد و فریب تب تند شان را نخورد . یک مبارز واقعی برای امور فردی خود مجاهدت نمی کند . سخت و سنگین ترین بارها را بدوش می کشد بی آنکه چه بسا کسی او را بجا بیاورد . یک مبارز واقعی به این انتظار یا آن انتظار مبارزه نمی کند . او ضرورت و تقدس مبارزه را با تمامی سرنوشت خود پیوند می زند . نگارنده اگر بخواهد حول تجربیات سیاسی خود مثلاً در حزب توده سخن بگوید خواننده گرامی نشریه مجاهد در خواهد یافت که سوای عوامل متعدد ، این فرصت طلبان به ظاهر سینه چاک بودند که کار آن حزب را به آنجا کشاندند که آبرویی برایش نماند . روزگار امروز با آن روزها قابل قیاس نیست . حقیقتاً در عصر دشواری بسرمی بریم . دژ مبارزاتی مردم ایران به مقاومت ایران منوط و محدود شده است . اگر می شد رژیمی را با حرف و نوشتار بدون عمل فوت کرد این پیر حاضر بود برود در خانه ملعونی چون خامنه یی و هزار ویک ورد بلند بخواند تا او را دود کند . اگر امروز مبارزه آنقدر دشوار و دشوار نبود ، من هم بدم نمی آمد که با عنوان مجاهد از دنیا بروم . حداقل فضیلت همانا که دراین آوردگاه بی سابقه ، دلاوران در صحنه را وسیله ارضای تمنیات سرکوب شده فردی خود نکنیم . صادق باشیم و نخواهیم از جان و رنج و خون دیگران کسب اعتبار کنیم . مبارزه امری ست دایمی و وقفه ناپذیر . یک مبارز واقعی برای خوشایند این یا آن سازمان سیاسی مبارزه نمی کند . دیدگاه او ، دیدگاهی ست تاریخی و بشری . بدین دلیل پایگاه سیاسی خود را جستجو و انتخاب می کند که بتواند در موضعی مطمئن و سازش ناپذیر ، ضربات کاری تری به دشمن ملک و ملت خود وارد کند . ارزش مجاهدین خلق و شورای ملی مقاومت و در رأس همه ، سلحشوران پاک پاکباز شهراشرف در همین ایستادگی و جنگ بی امان با ملایان و الواط حاکم برایران می باشد . این نه کم ارزشی ست که بتوان به آسانی از کنار آن گذشت . مجاهدین خلق چون آسان بدست نیامده اند ، آسان از میان نخواهند رفت . این پنبه را و این خواب پنبه دانه یی را باید ملایان و حامیان آنها از گوش و کله خام اندیش خود بیرون کنند . اگر قرار برآزمون است که این دلاوران از بسی آزمون های به حق دشوار سرفراز بیرون آمده اند . دیگر رژیم چه می خواهد بکند که تا کنون نکرده است ؟ هرچه هست ، فردا ازآن رژیم خونخوار و دزد و تروریست پرور حاکم برایران نیست . مبارزان صف برصف ایستاده اند و کماکان راه بر هرنوع توطئه و دسیسه و زدو بند بین المللی خواهند بست . مبارزه از سنگلاخ ها گذشته و می گذرد و باکی نیست اما جنبش ما باید مقتضیات ملی و جهانی را پیوسته مطمح نظر داشته باشد و بداند که قدرتمداران جهان فقط به فکر سود و زیان اقتصادی خود هستند و لاغیر . بقیه قضایا را باید به عنوان روبنا و بازی های تاکتیکی ودیپلوماسی تلقی کرد . انتظاراتی بیرون از محدوده منافع ملی که آنها می شناسند ، عبث و بیهوده است . اراده راسخ و توان پایان ناپذیر یک جنبش راستین سرانجام می تواند با هوشمندی و درک درست مجموعه شرایط حاکم ، به ثمر بنشیند . ما همچنان مبارزه خواهیم کرد چون امری ست بشری و منطبق بر قانون تکامل و تحول .