رحمان کریمی
خدا کند کسی بد نیاورد . امروز از صبح علی الطلوع با یک دل درد سخت از خواب پریدم . پیچش دل ول کنم نبود . بی انصاف دوتا قاچ خربزه را که با پوست خورده بودم تا سر دلم را بگیرد ، کار خودش را کرده بود . هشت غضنفر گرو نُه اش  هست . نمی توانم ازش تقاضای دستمزد بیشتر کنم .  پولی که می دهد صرف کرایه اتاقم می شود .  روزانه مقادیری هم میوه های مانده و زده که نمی تواند برای فردا نگهدارد می دهد به من .  هفته یی یکی دوبار هم ناهار یا شامی با او دارم . کاش دوازده سال آزگار درس نخوانده بودم . آخر توی این مملکت  ، دیپلم به چه درد می خورد ؟  با سابقه دوره دبیرستان که اجازه رفتن به یکی از این دانشگاه های قلابی  که مثل قارچ درهمه جا سبز شده اند هم ندارم . استخدام که اصلاً حرفش  را نباید زد .  اگر خیار وبادمجان و هندوانه و خربزه را با پوست نخورم پس چه باید بکنم ؟  بروم دزدی  که اهلش نیستم .  تازه اگر بخواهم  دزدی کنم ، باز هم ول معطل خواهم بود .  دزد ها مثل مور وملخ از سر وکول مملکت و ملت بالا می روند .  دیگر چه جای آدمی  مثل من ؟  این اولین دل درد سختی بود که تجربه اش می کردم .  فکر نمی کردم  معده و روده ام به این زودی ها به روغن سوزی بیفتد .  دولا دولا رفتم  نبات داغی درست کردم و خوردم .  گلاب به جمالتان  چند تا آروغ زدم که اگر دریچهٌ  روبه کوچه بسته نبود ، به هوای این که لوله گاز یا بمبی  ترکیده ، مردم را هول برمی داشت .  مختصری افاقه کرد ،  ولی دل درد هنوز سرجایش بود .  یادم به حرف مرحوم  بابام افتاد که از بچگی از هر عضو تنم که می نالیدم  می گفت :  «  سردل کردی »  ننهٌ بیچارم ، ننهٌ گم و گورشدم ، می گفت  :  «  چشم چپ اصغری  ریخته بهم »  بابام می گفت  :  « سردل کرده »  می گفتم :  «  انگشت  پام  درد می کنه »  می گفت :  « اصغری  سردل داره »  .  یک روز که در حین بازی با بچه ها پهن قلوه سنگ های کوچه شده و دست وپایم زخمی شده بود ، خدا بیامرز بابام  سر ننهٌ بیچارم هوار کشید که : «  چقدر بگم  این بچه سردل داره و باید مسهل بخوره »  از ترس مسهل گریه م  را خوردم و هیچ نگفتم .  ننه م گفت :  «  مرد حسابی ! زمین خوردن بچه  چه ربطی به سردل داشتن داره ؟ ... از وقتی که بیکار و خانه نشین شدی حرف هایی می زنی  که یک عاقل نمی زنه ...  یه خرده به این آخوندهای  لامصب کمتر فکر کن »  بابام با غیظ  و پوزخند  گفت : «  زن  ! سردل که پرباشه ، سر آدم گیچ می ره . سر که گیچ رفت ، چشم پیله پیله می ره ...  اونوقت  آدم مثل یک کیسه سیمان پهن زمین می شه  ...  خرفهم شد یا نه ؟  »  خدا بیامرز بابام  آدم خوش دهنی نبود .  می توانست بگوید :  «  شیرفهم شد ؟ »  ولی او همیشه  از کلمات و اصطلاحاتی  استفاده می کرد که می گفتند رکیک است .  ننه م می گفت :  «  از وقتی  که آخوند های لعنتی  سوار کار شدن بابات شروع کرد به حرف هایی که قبلاً از او نشنیده بودم .  اوائل می گشت بدترین فحش ها رو پیدا می کرد می داد به آخوند ها و پاسدارها و بسیجی ها  .  بعد از چند سال دیگر ورد زبانش شده بود :  «  حیف فحش »  . به هر حال بابام  با تشر به من گفت :  «  بی غیرت  حرف بی حرف ...  فردا صبح  باید روغن کرچک بخوری »  هُری دلم ریخت پایین .  تمام شب  خواب های بد دیدم .  یک قیف بزرگ بقدر یک لولهٌ توپ کرده بودند توی حلقم  و بشکه بشکه  روغن کرچک خالی می کردند توی شکمم .  صبح از صدای آمرانه بابام از خواب پریدم  :  «  بلند شو بی غیرت این لیوان رو تا ته سر بکش ! »  باقی قضایا را نگویم بهتر است .  بابام  ده سال بعد عمرش را داد به شما .  ننه م هم عاصی  و دلشکسته  و معطل رفت زاهدان تا سری  به کاکاش بزند .  رفت و دیگر برنگشت .  به هر فلاکتی بود خودم را رساندم به زاهدان  .  آق دایی  منگ و دمق و مچاله بنظر می آمد . گفت : 
ــ  از صبح تا شب  می نالید که ازغذاهای  توی راه سردل پیدا کرده . ازمن پول می خواست تا برگرده پیش تو .  دایی جون ، نداشتم .  دستم خالی بود .  ازعهده خودم هم به زحمت بر می آم  .  یه روز رفت مسهل بخره دیگه برنگشت  . همه جا رو پازدم ، انگارکه ور پریده بود .  مدتی  بود دلم  شورش می زد .  شاباجی عادت بدی پیدا کرده بود که می ترسیدم کار دست خودش و من بده .  بغض که می کرد ، اشک که توی چشماش حلقه می زد ، شروع می کرد به بد وبی راه گفتن به مقامات .  از بالا تا پایین رو می داد دم فحش و نفرین .  زاهدان از بَدوها غلغله هس  .  گروهان گروهان ریختن  این برها و به اسم مبارزه با قاچاقچیان ، مردم رو می چرزونن ، تلکه می کنن ، لخت می کنن ، پرونده رو پرونده می سازن تا طرف دار وندارش رو بده به اون بی شرف ها . کی  شریک قاچاقچی های لـُب و گردن کلفت هس ؟  خود بی همه چیزشون و اربابای عمامه به سر شون . باورکن آق دایی !  اینا از گردنه بندهای خونخوار هم هزار پله بدترن .  چه آب بخورن چه آدم بکشن . شاباجی  شق ورق می ایستاد جلو در سپاه و فحش می داد . چند بار برده بودنش تو و تا جا داشت خرد و خمیرش کرده بودن .  هرچه التماس کردم  که من توی این غربت دور برای یه لقمه بخورو نمیر موندم  و تو برگرد پیش اصغری ، اعتنایی نکرد . انگار که زاهدان آخرین نقطه دنیا و زندگی  براش شده بود .  بار آخری که ننه ت رو گرفتن دیگه ازش خبری نشد که نشد . سپاه می گفت بعد از سه روز ولش کردیم  . معلوم بود که دروغ می گن . 
آق دایی دید که من دارم گریه می کنم . بی اختیار اشک هایم سرازیر شده بود . از ده سالگی به بعد یک گریه سیر نکرده بودم . آخرین باری که اشک هایم روی گونه هایم جاری شده بود ، بابام گفت :   «  بی غیرت ، مرد که گریه نمی کنه ! »  من هم دیگر گریه نکردم . حالا داشتم همه را یک جا می ریختم پایین . آق دایی هم با من به گریه افتاد . چه خبر شده بود ؟  دل هر دوتا مان سخت گرفته بود .  بدبختی های تا هفتاد پشتمان سر دلمان تلنبار شده بود .  آق دایی پرسید : 
ــ  مگه مشهدی کار وبار درستی نداشت ؟  
بغضم  خیلی  سنگین بود .  می ترسیدم دهان باز کنم ، صدای هق هقم بلند شود . آق دایی با تأثر و صدایی که گویی  از ژرفای عمیق ترین زخم های عالم بر می آید ، ادامه داد : 
ــ  نامه نویسی  دم اداره پست  که بالاخره نون و قاتقی  فراهم می کرد ... 
گفتم  : 
ــ  بیکاری  بیداد می کنه .  اگه بدونی  نامه نویس ها چقدر زیاد شدن .  هرکی  ته خطی داره ردیف شده  سینه دیوار پست . این آخری ها دستش  رعشه پیدا کرده بود و کسی  سراغش نمی آمد . صبح تا شب به زمین و زمان فحش می داد . به ننه م  می گفت : «  من دیگه طاقت دیدن این بی پدرها رو ندارم .  ببریدم  جایی که همه شیطون لئیم باشن ، طاقت می آرم ولی  این آخوند های ... نمی تونم تحمل کنم »  آق دایی  ! هرچه  به دهنش  می آمد می گفت . چه می دونم ، شاید یه مقدار ریخته بود بهم .  ننه م هی  خود خوری می کرد و چیزی نمی گفت . مثل ناخوش ها روز به روز تکیده تر می شد . تا نگو که محض من صداش در نمی آمد .  همه رو توی دلش جمع کرده بوده تا یک جا در زاهدان خالی شون کنه . من خوب می فهمم  چه برسر ننه م آوردن .  اونو سر به نیست کردن .
آق دایی  با ناباوری  تسلا بخشی  گفت : 
ــ  شایدم  گذوشته رفته . 
گفتم :
ــ  آخه کجا داره که بره ، این حرف ها چیه آق دایی !  اگه ننه م جوون بود ، اگه آب ورنگی داشت شاید به آن طرف مرز صادرش می کردن  ولی  یکی  مثل ننهٌ من برای این بی شرف ها به مفت هم نمی ارزه .  او رو سر به نیست کردن .
آق دایی باز اشکش جاری شد .  گفت : 
ــ  دور ، دور نامرد ها ، بی غیرت ها  ، دزد ها و آدمکش ها شده . ما نه نامردیم  ، نه دزد و جانی  ، نه باجگیر و مردم چرز تا لباس پاسداری و بسیجی  تنمان کنیم .  مار ومارمولک هم نیسیم که بتونیم  سر از هر سوراخی  در بیاریم .  
پرسید : 
ــ  حالا می خوای چه کار کنی  ؟  
ــ  هنوز فکرش رو نکردم  .  
بلند شدم  .  ساکم  را برداشتم  و از همان راه که آمده بودم ، برگشتم .
                                               *         
از فکرو خیال ننه م و زاهدان که حالا دو سال از آن سفر می گذشت بیرون که آمدم  ، دیدم   هنوز دل درد ولم نمی کند .  به هر جان کندنی بود ، رفتم  روغن کرچک خریدم  و خوردم  . از عصر مزاجم شروع کرد بکارکردن . حدود ساعت  یازده شب بود که تنگم گرفت .  گلاب به جمالتان  ، اگر جسارت نباشد هنوز بی ادبی داشتم  که یک  مرتبه درو دیوار خانه بلرزه درآمد . فکر کردم  شاید زلزله آمده باشد . از ترس هولکی  شلوارم را بالا کشیدم ، پریدم بیرون . دو تا نره غول بی شاخ و دم  به طرفم  هجوم آوردند : 
ــ  بقیه کجا رفتن ، از دریچه فراریشون دادی ؟ 
خشکم زد . حرفم نیامد .  نره غول ریشو چنگ انداخت چک و پوزم را باز کرد و بو کشید : 
ــ  دهن زهرمارت  بوی نجسی  می ده ...  بطری ها رو کجا قایم کردی ؟ معروفه ها کجا رفتن ؟  
استخوان های فک و چانه ام زیر دست زمختش ، داشت خرد و خمیر می شد . با تمام توان خودم را از چنگش خلاص کردم  : 
ــ  کدام بطری ها ، معروفه ها که باشند ؟  بو مال دهنم نیست ، مال پشتم هست . داشتم بی ادبی می کردم که از سرو صدا ترس برم داشت ، پریدم بیرون  . 
نره غول دیگر که در چشم هایش  حماقت و شقاوت مثل مردابی  گندیده بنظر می رسید گفت: 
ــ  پس بدون طهارت  زدی بیرون ؟ 
ریشو بهش گفت : 
ــ  کسی که توی یه وجبی  اتاقش  مجلس فسق و فجور راه می اندازه و نون قرمساقی می خوره ، نجس و طاهری سرش نمی شه . 
بعد با مشت چند تا کوبید فرق سرم وتوی کمرم . برق از چشم هایم پرید . سرم گیج رفت . لت خوردم . می خواستم چین زمین بشوم که خودم را نگهداشتم  و به زحمت جواب دادم : 
ــ  برادران منکراتی  ! من توی این اتاق فسقلی  تنهای تنهایم . اهل هیچ فرقه و عمل بدی هم نیستم . تا حالا هم لب به مشروبات الکلی  نزدم و چشمم به دنبال ناموس مردم نبوده . اگر پول و مولی می خواهید ، آدرس را عوضی آمده اید . من یک شاگرد دکان زحمتکش بی چیز بیشتر نیستم . 
نره خر ریشو با آن هیکل باد کرده بیضی اش قری داد به کمر و با لودگی تمام گفت : 
ــ  چه آقا پسر نازی !  کوکا کولا هم لب نزده ولی  بشکه بشکه از اون سگی ها روریخته توی خندق بلای خودش و مشتری هایش ... خر خودتی و جدو آبادت . تو اگه سوار الاغ کور هم بشی  با همه خریتش  می فهمه که چه بی ناموسی  سوارش شده . تو تا حالا دستکم پونصد زن و دختر مردم رو از راه بدر کردی . خیلی  که بخوان برات تخفیف قائل بشن باز یه حلقه طناب دار تو گردنت جامی مونه .  همه مث ما دلرحم و احساساتی  نیسن ... بدو پولای حرومی رو بیار تا برات فکری کنیم . پولا وقتی صرف مستضعفان امت اسلامی  شد البته حلال می شه . 
خنگ که نبودم .  سابقه کاررا داشتم  سال هاست که این اراذل واوباش  کارشان سرکیسه کردن مردم است .  آنچه موجب تعجبم بود این بود که برخلاف هیکل لندهورشان چقدر باید بد بخت و بی عرضه باشند که به کاهدانی بزنند . زرنگ های  لشکر آخوندها حتی برای پول ، نگهبانی در خانه هایی را که درآن جشن و سروری بپاست بعهده می گیرند . گفتم : 
ــ  والا آدرس را عوضی آمده اید . وضع این اتاق حسب الحال ساکن او که من باشم ، هست . 
نره الدنگ ریشو با لحنی مغبون اما تهدید آمیز گفت : 
ــ  اتاق رو به رخ ما نکش . سیاست بخرج دادی . ویلا میلاهایت  توی شمال شهر و پاتوقت اینجا . شماها خوب یاد گرفتید چه جور بامبول بزنید .  برونقدینه ها رو بیار تا با یه تعهد از سر تقصیرت  بگذریم .  اینم محض خاطر اینه که یکهو از ترس سکته نکنی و روی دستمان نمانی . 
نه نقدینه یی داشتم  نه نسیه یی .  پنجاه هزار تومان پول غضنفر در جیب کتم بود که می بایست فردا صبح ببرم  میدان تره بار بدهی اش را بپردازم . مطمئن بودم که دست بردار نیستند و اتاق را خواهند گشت . حقیقت امر را با آنها در میان گذاشتم . پول را برداشتند و افتادند به جانم . 
گفتم : 
ــ  دیگه چرا می زنید ؟  
با هم گفتند : 
ــ  تا گناهت پاک بشه . 
خونم بجوش آمده بود . دنیا برایم  شده بود ساده و مختصر . شده بود یک شب زور و خفت . به راستی  دیگر دنیا برایم نه قشنگ بود و نه هولناک . دنیا شده بود به قدر مساحت کوچک اتاقم و آن دوتا لندهور . صدای ریشو را شنیدم که گفت : 
ــ  باید در تعهد نامه اش بنویسد که شغلش جاکشی هس . 
داشتند آنچه را که لایق خودشان و اربابان آخوندشان هست به من یک لاقبای زحمتکش نسبت می دادند . اگر سکوت می کردم ، اگر می ترسیدم و تسلیم می شدم ، حق با مرحوم بابام بود که همیشه تکیه کلامش با من «  بی غیرت »  بود . بابام قصد و غرض بدی نداشت . از سر غیظ و مهر یا مهر و شوخی این نسبت را به من می داد . اما امشب ، شب شوخی  نبود . بی غیرت ترین جانوران آدم نما داشتند مرا بی حیثیت می کردند . در یک لحظه متوجه شدم که بر قد ریشو کلت هست .  برق آسا پریدم کلت را از جلد کشیدم بیرون و به سمت آنها نشانه رفتم و برای آنکه حساب کار دستشان بیاید با خشم و غضب نهیب زدم : 
ــ  مجاهد خلق ،  درازکش ! 
رنگ از چهره های چندش آور زشتشان پرید . زانوهایشان بلرزه افتاد . ریشو بسرعت درازکش شد . رفیقش با زنجموره و ننه غریبم افتاد روی پاهایم . خودم را کشیدم کنار . ریشو بگریه افتاد که از دنیا یک مادر پیر دارد که باید نانش را بدهد تا نمیرد . از شدت بغض و غیظ  بی اختیار خنده ام گرفت  . این ذلیل بی رحم دروغ می گفت . چه مادرها را که کشتند ، چه مادرها را که داغدار عزیزان و جگرگوشه هایشان کردند و هنوز هم می کنند . حالا که در برابر نام مجاهد خلق و لوله کلت قرار گرفته اند ، می خواهند مثل آخوند ها دغلکاری کنند . من که مجاهد خلق نبودم هر چند آنها را بخاطر دلیری و پایداریشان دوست می داشتم . می دانستم که این آدمکش ها از خدا هم نمی ترسند اما از مجاهد خلق چرا . و این را بعینه تجربه کردم . دوباره گفتم : 
ــ  بایک مجاهد خلق روبرو هستید . دست از پا خطاکنید هرچه گلوله هست در مغز پوک کثیفتان خالی می کنم . تا من اینجا ایستاده ام باید محکم بهم توسری بزنید و بگویید « جانی »  در زدن باهم مسابقه گذاشته بودند . عجیب بود ، ترسوها در پناه قدرت چه دلیری ها می کنند . بعد از پنج دقیقه با کمر بند های خودشان  پاهایشان را بستم و با ملافه دست های آنها را محکم به پایه تختخوابم بستم . مانده بود دهانشان که پیراهن کهنه ام را از میان جردادم و کار را تمام کردم و زدم بیرون . 
                                                    *
و حالا در راه هستم  . اما نه در راه زاهدان که ردم را پیدا کنند . اگر موفق شوم و برسم شاید روزی برایتان بگویم که بکجا رفتم ؟ البته آن روز مسلماً پول غضنفر را هم خواهم داد . 
                                                         ژانویه 2005  

0 نظرات:
ارسال یک نظر