رحمان کریمی
چون 
پوشیده در غبار راه 
به معبد درآمدم 
خداوندان بی مرسل 
برمسند نشسته بودند 
وخاطرهٌ پیرسال بت های فروریخته 
فضا را درتیرگی 
تکرار می کرد.
چون 
سوزان و جویان و آسیمه سر 
به ارتفاع برآمدم 
پدر و پسر 
به خون هم درغلتیده 
و گوسفندان سال های خشکسالی 
با نگاهی گرسنه تراز گرگ 
لخته های بشارت را 
پاره پاره می کردند .
چون 
به ارتفاع آذر برآمدم 
آتشکده ها خاموش 
وافراشتگان سبز فلات 
بخاک خفته بودند .
چون  
به هلهلهٌ صحرا درآمدم 
چوپان یتیم 
در کسوت پاره پارهٌ نبوت 
از تعقیب و تهمت «  مؤمنان » 
غاری دیگر را به پناه 
می جست .
از آفاق سنگ گذشتم 
درهای بهشت را گشودم 
آنچه بتاراج نرفته بود 
آن درختی بود 
که خوشکامی  میوه اش 
رنج حنظل بود .
دوزانوی حیرت 
بر نطع خونین زمین گذاشتم 
تا بی خدایی جهان را 
فریاد کنم .
چون 
بر نشستم بباریدن 
گلوگاه بغض 
از تشنگی قرون 
وارهید 
و دگر باره 
فرصت به گام رسید 
که پیمانهٌ بادیه ها را 
در کنایه های قلیایی زخم 
شماره کند . 
آن بشارتی که من به جستجویش 
لهیده در خارستان ها 
آمده بودم 
در سبزستان غریبی بود که هنوزش 
در قاب شکسته زمین 
نمی یافتم .
با کسم  سخن نبود 
مگر با کلامی توفانی 
شامگاه سرد هر بادیه را 
به آتش کشم . 
شراره هایی که برجان خویشتنم  می نشست 
خاکستر نمی شد .
تاریخ بر دوش 
از شوکت واژگونهٌ زمین 
گذشتم 
تا با بادهای بادیه بررخسار 
به چشمه ساری برسم 
که سر 
بر آبادی های نو داشت .
چه بی کرانه یی ست عشق 
که به هرسویش که در می نگرم 
بودن برای نبودن ها 
آنجاست . 
از معرفت پرطراوت « فرشته » بود 
که به شارستان نجیب عاشقان
رسیدم . 
کلید داری جهان از آن هیچکس نیست 
چون از عشق به عشق درآیی 
اقصای گنجینه های پنهان 
از آن توست . 
بلا زدهٌ دل باش که در بلایش 
چشمه های جان می جوشد و 
فواره می شود 
تا هر چشم انداز خشک عریان را 
گلستانی کند .
امروز 
پیام آوران ما 
ای بانوی همیشه محبوب ! 
عاشقانند ، عاشقان 
رسته از جان و جان ستان و جان بخش 
از آذر و ارتفاع و صحرا می گذرند 
تا گذرگاه فردا را 
در آنسوی بادیه ها 
به شارستان عشق 
آذین کنند .
همسفران 
بیایید 
که فردا 
دور نیست . 
                                                                                                                                  11  ژوئن  04 


0 نظرات:
ارسال یک نظر