۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه

اندر حالات مشایخ و آیات دین دکان شهرشیراز(2)

رحمان کریمی


پیش از ادامه مطلب نکته یی را یاد آور خوانندگان گرامی نشریه « مجاهد » که قطعاً خود بدان واقف هستند ، می گردم که وقتی ما هم از موضع مقاومت ایران وهم یک نگرش تاریخی و طبقاتی به آخوندها وعملکرد آنها نگاه و برخورد می کنیم ، نظر به آن بخش از کاست روحانیت داریم که هماره دین و دین پناهی را دکان و وسیلهٌ تحمیق و تسخیر فریبکارانه مردم قرار داده وهمیشه ازاین دکه و سکو به جستجوی کسب قدرت و نفوذ رفته اند . تجلی و تبلور عینی این امررا ما و جهانیان بیست وهفت سال است که شاهد و درگیر آن هستیم . انگشت شمار آخوندهایی هم بوده و هستند که مبرا ازآن صفات و اغراض زشت یا سرشان به کار صنفی خود مشغول بوده ویا درنهضت های آزادی بخش و ضد استعماری نقشی فعال یا نیمه فعال ایفا کرده اند . از ذکر نام یکایک آنها می گذرم و به عنوان نمونه از مرحوم طالقانی وامروز از استاد جلال گنجه یی یاد می کنم .

یکی از نشانه های بارز وقاحت ، بزرگنمایی وعطش قدرت طلبی ملایان دین دکان ، القاب بخشی آنان است به خود که سابقه یی کهن دارد و امروزه که برکرسی سلطنت ، صدارت و وزارت نشسته اند دیگر درپی آنگونه القاب نیستند زیرا به آنچه آرزو داشته اند ، رسیده اند. به چند تا ازآن القاب دهان پرکن توجه کنید : سلطان العلما ، ریاست العلما ، رییس العلما ، اعلم العلما ، فخرالعلما ، شوکت العلما ، افضل العلما ، صدرالعلما ، مبشرالعلما و .....

و یکی از این عالی مقامات ما دون هر جانور پست درشیراز عهد نوجوانی نگارنده ، آخوندی بود که سوادش به قدر محتویات مستهجن « حلیة المتقین » جاودانه اثر علامه مجلسی ! هم قد نمی داد اما به خودش لقب رییس العلما داده بود . این رییس آخوند عمامه یی داشت تقریباً به قطر طایر ژیان . با آنکه گردنش را تبر هم نمی زد ولی زیر سنگینی یک توپ پارچه ضخیم لق لق می زد بخصوص که جور شکم برآمده را نیز باید می کشید . رییس العلما امام جماعت مسجد نصیرالملک بود و یک رأس جوان پیلتن داشت که وقتی در محله راه می رفت انگار که می خواست بگوید من همان رستم دستانم . پدر همیشه مردم و کسبه را از فراز منبر نصیحت می کرد که زیارت خانه خدا را برخود واجب بدانید و پیش از عزیمت و کسب فیض عظما مال و منال خود را پیش یک روحانی که نزدیکترین است به شما حلال و طیب و طاهر کنید . این چنین بود که آن رییس یاوه گوی مفتخور بزرگترین خانه اعیانی را در منطقه گود عربان گرفته تا دروازه سعدی شیراز دراختیار داشت . آقازاده پس از یک سال که از ازدواجش گذشته بود عاشق زنی دیگر شد . شب هنگام زن بیچاره اش را خفه کرد . قاتل بی رحم یعنی رییس العما زاده بیش از دوروز در زندان نماند و با پا در میانی پدر ودیگر علمای اعلام شیراز به بهانه جنون به تیمارستانش دادند . بچه های محل هرروزه دم می گرفتند که : « رییس العلما زن خفه کرده » . کنجکاوی مرا برانگیخت که سری به تیمارستان که آن موقع به آن دیوانه خانه می گفتند و پایین دروازه قرآن شیراز قرار داشت ، بزنم . بی هیچ مبالغه برای آقا زاده یک تخت بزرگ مفروش کنار باغچه زده بودند و حضرت قاتل برچند مخده تکیه زده بود و یک نیمه دیوانه بیچاره یی خدمتگزاری او می کرد . کنارش سماور وقوری و یک سینی میوه جات . سه ماه بیشتر نشد که آمد بیرون و شد کارمند دادگستری شیراز . دستگاه شیخ و شاه یعنی این . ازآن به بعد به تناوب رییس العلما برسر منبر می گفت که دشمنان دین و دولت زورشان به من نرسید ، آقازاده را چی خور کردند ولی به لطف عنایت پروردگار و جده ام زهرا او شفا پیدا کرد و به کسب حلال و خدمت به خلق مشغول و مشعوف شد . پا منبری ها صلوات می فرستادند و عده یی هم چشمک زنان به هم نگاه می کردند .

دانش آموز کلاس یازده دبیرستان حکمت شیراز بودم که دبیری معمم و معروف برای درس فقه مان آمد . آقا کی بود ؟ آخوند ساجدی که سال ها دست راست سید نورالدین شیرازی که وصفش رفت بود و از پای سفره آن قالتاق انگلیسی مسلک لفت و لیس ها داشته بود . این آخوند به اتفاق یکی از گردن کلفت های شیراز که داماد سید نورالدین شده بود ، در باغ های قصرالدشت شیراز با می و مطرب ایامش را به عبادت می گذراند . حالا او دبیر ماست . بیشتر ساعات به جای تدریس از محاسن و مزایای اربابش حضرت آیت العظما حاج سید نورالدین هاشمی شیرازی و حزب برادران او صحبت می کرد و ما بقی اوقات چرت می زد . در آن سال ها رسم بود که بعد از تعطیلات نوروزی ، شاگردی به نمایندگی کلاس سال نو را به دبیران تبریک می گفت . از بچه ها خواهش کردم که تا من صحبت می کنم شما نخندید و گوش بدهید . ساجدی مرا خوب می شناخت . اجازه که گرفتم با تشر گفت دیگر در کله چه داری ؟ گفتم می خواهم با اجازه خودتان سال نو را تبریک بگویم . گفت بگو تا یادت نرفته . گفتم : من می خواهم از طرف خودم و کلاس این سال نو را به شما تسلیت بگویم و آرزو کنم که انشاالله تا آخر این سال سر روی تنه تان نباشد . صدای آخوند ساجدی در غریو خنده های بچه ها گم بود و شنیده نمی شد . فقط چاله گل و گشاد دهانش را می دیدم و مشت هایی که به تریبون می کوبید . از کلاس زدم بیرون و دیگر تا پایان سال به کلاس او برنگشتم . خوشبختانه چند دبیر روشنفکر داشتیم که از من حمایت کردند و حتا گفتند لب مریزاد .

از زمان دولت بزرگمرد تاریخ ایران دکتر محمد مصدق ، آخوندی دیگر داشتیم به نام « آیت الله محلاتی » . او به طرفداری از مصدق تظاهر می کرد بطوری که بعد از کودتای بیست و هشت مرداد ، مردم و هواداران مصدق مجلس وعظ او را گرم می کردند . درحقیقت او یک محافظه کار بیش نبود که سعی می کرد که نه سیخ بسوزد و نه کباب . هم ملیون را داشت و هم مقامات شهر را . در سال 1341 یعنی زمان نخست وزیری علی امینی ، چنین انتظار می رفت که جبهه ملی ایران اجازه فعالیت علنی پیدا کند و گفته می شد که در شیراز باشگاهی هم زده خواهد شد . دراین سال اوج فعالیت های سیاسی دانشجویان بود و مخلص نیز دانشجوی دانشکده ادبیات دانشگاه پهلوی شیراز بودم و به نمایندگی دانشجویان آن دانشکده انتخاب شده بودم . لیدر جبهه ملی شیراز دکتر علیمحمد شریعتمداری بود که من مستقیماً با او درارتباط بودم . خود این لیدر حکایت ها دارد که بعد از انقلاب 57 درکابینه مرحوم بازرگان وزیر علوم شد و بعداز او همچنان تا به امروز با رژیم آخوندی همراه و همگام است . تظاهرات دانشجویان تهران فراگیر شد . اصفهان ، شیراز ، تبریز و.... نیز به اعتصاب پیوستند . ما دانشجویان شیراز یک هفته در دانشکده پزشکی که راه به بیمارستان سعدی داشت به تحصن و تظاهرات پرداختیم . کمیته نمایندگان دانشجویان دانشکده های شیراز زیر نظر دکتر شریعتمداری که خود استاد علوم تربیتی بود ، تحصن را رهبری می کرد . درهمان روز اول تحصن دکتر هاشمی که از ملی – مذهبی ها توسط پلیس مسلح که دانشکده را در محاصره خود داشتند دستگیر شد . من به تأکید به او گفته بودم که اگر هرکدام از ما پا بیرون بگذاریم دستگیر خواهیم شد و او که تجربه مبارزاتی نداشت ، رفت بیرون تا ببیند چه خبر است ؟ در جا گرفتند و بردندش . دکتر شریعتمداری مخلص را به جای او مسئول کرد . استقبال مردم و به ویژه دانش آموزان از تحصن ما دیدنی بود و پلیس را گیچ و فلج کرده بود . با آنکه دانشجویان انترن به وسیله آمبولانس و از طریق راه ورودی بیمارستان به تمامی دانشجویان غذای سرد می رساندند ، ولی ما شاهد بودیم که چگونه دانش آموزان کیسه های پراز ساندویچ را از پشت دانشکده به داخل پرتاب می کردند . حدود صدو خرده یی دانش آموز دستگیر شده بود . یک هفته که از تحصن گذشت آخوند محلاتی آمد به دانشکده پزشکی و با دکتر شریعتمداری به پچ پچ نشست . شریعتمداری کمیته را برد پیش محلاتی که با پسر آخوندش در دفتر رییس دانشکده نشسته بود . محلاتی پدر گفت : من با مقامات از ساواک و شهربانی گرفته تا استاندار تماس گرفته ام که متعرض احدی نشوند . شما به تحصن خود خاتمه بدهید . من و یکی دیگر از دانشجویان مخالفت کردیم . سنبه آقا پرزور بود و شریعتمداری با او همراه . ما اصرار کردیم که به تحصن پایان می دهیم ولی اعتصاب و تعطیلی دانشکده ها به قوت خود باقی می ماند . پذیرفتند . دکتر شریعتمداری به دانشجویان قوت قلب می داد که مقامات پیش حضرت آیت الله قول خود را زمین نمی گذارند بنا براین با خیال راحت بروید خانه ها یتان . من به دانشجویان پیشنهاد کردم که تا مسافتی از خیابان زند را دسته جمعی حرکت کنیم و بتدریج پراکنده شویم . چنین شد . من جزو بزرگ ترین دسته بودم که به چهارراه زند رسیدیم . دیدم موقعیت مناسب است رفتم روی میله جلو یک مغازه و شروع به سخنرانی کردم . پلیس ها سررسیدند و ما جیم شدیم . شب از رادیو شیراز فاصله به فاصله اعلامیه شهربانی خوانده می شد . دراین اعلامیه ازما اعضای کمیته دانشجویان و نیز دکتر شریعتمداری و حاج قدسی صندوقدار جبهه ملی و حاج فرارویی که معاون دبیرستان نمازی بود می خواستند که خود را به شهربانی معرفی کنیم . کوتاه کنم بنا به وعده مقامات به آیت الله به اصطلاح مصدقی یک تار موهم از سر ما کم نکردند و فقط چهارماه در زندان هنگ نوزده شیراز ازمان پذیرایی به عمل آوردند ! . از این چهارماه دوماه آن ملاقات نداشتیم و خانواده ها نمی دانستند که ما را به کجا برده اند . جالب اینکه هفته یی یک بار سرهنگ افراسیابی معاون ساواک شیراز با لباس شخصی می آمد زندان و با جناب لیدر شریعتمداری گرم صحبت می شد . بعد از دوماه عصرها سرگرد ستوده بازجوی ساواک می آمد در دفتر ستاد پادگان برای بازجویی از ما . در هر نوبت دو نفر بیشتر به بازجویی نمی رفتند . هرچه من به لیدر شریعتمداری می گفتم که حدود سئوالات مشخص است و بهتراست که شما جلسه یی برای وحدت نظر و پاسخ تشکیل بدهید از شدت شجاعت و عرق ملی زیر بار نمی رفت و صراحتاً می گفت : « آقا هرکسی اختیار خودش را دارد » . این شوالیه میدان مبارزات میهنی هم می ترسید که مبادا ساواک بفهمد که او خط می دهد و هم از جهت خودش خیالش راحت بود همچنان که در عمل دیدیم . لیدر و سایرین در دادگاه نظامی تبرئه و مخلص و یک دانشجوی دیگر محکوم شدیم . خب ، چنین لیدر ملی که ما دیدیم نباید تا به امروز خدمتگزاری آخوندهای حاکم کند ؟ ..........

0 نظرات: