رحمان کریمی
پیش از ادامه مطلب نکته یی را یاد آور خوانندگان گرامی نشریه « مجاهد » که قطعاً خود بدان واقف هستند ، می گردم که وقتی ما هم از موضع مقاومت ایران وهم یک نگرش تاریخی و طبقاتی به آخوندها وعملکرد آنها نگاه و برخورد می کنیم ، نظر به آن بخش از کاست روحانیت داریم که هماره دین و دین پناهی را دکان و وسیلهٌ تحمیق و تسخیر فریبکارانه مردم قرار داده وهمیشه ازاین دکه و سکو به جستجوی کسب قدرت و نفوذ رفته اند . تجلی و تبلور عینی این امررا ما و جهانیان بیست وهفت سال است که شاهد و درگیر آن هستیم . انگشت شمار آخوندهایی هم بوده و هستند که مبرا ازآن صفات و اغراض زشت یا سرشان به کار صنفی خود مشغول بوده ویا درنهضت های آزادی بخش و ضد استعماری نقشی فعال یا نیمه فعال ایفا کرده اند . از ذکر نام یکایک آنها می گذرم و به عنوان نمونه از مرحوم طالقانی وامروز از استاد جلال گنجه یی یاد می کنم .
یکی از نشانه های بارز وقاحت ، بزرگنمایی وعطش قدرت طلبی ملایان دین دکان ، القاب بخشی آنان است به خود که سابقه یی کهن دارد و امروزه که برکرسی سلطنت ، صدارت و وزارت نشسته اند دیگر درپی آنگونه القاب نیستند زیرا به آنچه آرزو داشته اند ، رسیده اند. به چند تا ازآن القاب دهان پرکن توجه کنید : سلطان العلما ، ریاست العلما ، رییس العلما ، اعلم العلما ، فخرالعلما ، شوکت العلما ، افضل العلما ، صدرالعلما ، مبشرالعلما و .....
و یکی از این عالی مقامات ما دون هر جانور پست درشیراز عهد نوجوانی نگارنده ، آخوندی بود که سوادش به قدر محتویات مستهجن « حلیة المتقین » جاودانه اثر علامه مجلسی ! هم قد نمی داد اما به خودش لقب رییس العلما داده بود . این رییس آخوند عمامه یی داشت تقریباً به قطر طایر ژیان . با آنکه گردنش را تبر هم نمی زد ولی زیر سنگینی یک توپ پارچه ضخیم لق لق می زد بخصوص که جور شکم برآمده را نیز باید می کشید . رییس العلما امام جماعت مسجد نصیرالملک بود و یک رأس جوان پیلتن داشت که وقتی در محله راه می رفت انگار که می خواست بگوید من همان رستم دستانم . پدر همیشه مردم و کسبه را از فراز منبر نصیحت می کرد که زیارت خانه خدا را برخود واجب بدانید و پیش از عزیمت و کسب فیض عظما مال و منال خود را پیش یک روحانی که نزدیکترین است به شما حلال و طیب و طاهر کنید . این چنین بود که آن رییس یاوه گوی مفتخور بزرگترین خانه اعیانی را در منطقه گود عربان گرفته تا دروازه سعدی شیراز دراختیار داشت . آقازاده پس از یک سال که از ازدواجش گذشته بود عاشق زنی دیگر شد . شب هنگام زن بیچاره اش را خفه کرد . قاتل بی رحم یعنی رییس العما زاده بیش از دوروز در زندان نماند و با پا در میانی پدر ودیگر علمای اعلام شیراز به بهانه جنون به تیمارستانش دادند . بچه های محل هرروزه دم می گرفتند که : « رییس العلما زن خفه کرده » . کنجکاوی مرا برانگیخت که سری به تیمارستان که آن موقع به آن دیوانه خانه می گفتند و پایین دروازه قرآن شیراز قرار داشت ، بزنم . بی هیچ مبالغه برای آقا زاده یک تخت بزرگ مفروش کنار باغچه زده بودند و حضرت قاتل برچند مخده تکیه زده بود و یک نیمه دیوانه بیچاره یی خدمتگزاری او می کرد . کنارش سماور وقوری و یک سینی میوه جات . سه ماه بیشتر نشد که آمد بیرون و شد کارمند دادگستری شیراز . دستگاه شیخ و شاه یعنی این . ازآن به بعد به تناوب رییس العلما برسر منبر می گفت که دشمنان دین و دولت زورشان به من نرسید ، آقازاده را چی خور کردند ولی به لطف عنایت پروردگار و جده ام زهرا او شفا پیدا کرد و به کسب حلال و خدمت به خلق مشغول و مشعوف شد . پا منبری ها صلوات می فرستادند و عده یی هم چشمک زنان به هم نگاه می کردند .
دانش آموز کلاس یازده دبیرستان حکمت شیراز بودم که دبیری معمم و معروف برای درس فقه مان آمد . آقا کی بود ؟ آخوند ساجدی که سال ها دست راست سید نورالدین شیرازی که وصفش رفت بود و از پای سفره آن قالتاق انگلیسی مسلک لفت و لیس ها داشته بود . این آخوند به اتفاق یکی از گردن کلفت های شیراز که داماد سید نورالدین شده بود ، در باغ های قصرالدشت شیراز با می و مطرب ایامش را به عبادت می گذراند . حالا او دبیر ماست . بیشتر ساعات به جای تدریس از محاسن و مزایای اربابش حضرت آیت العظما حاج سید نورالدین هاشمی شیرازی و حزب برادران او صحبت می کرد و ما بقی اوقات چرت می زد . در آن سال ها رسم بود که بعد از تعطیلات نوروزی ، شاگردی به نمایندگی کلاس سال نو را به دبیران تبریک می گفت . از بچه ها خواهش کردم که تا من صحبت می کنم شما نخندید و گوش بدهید . ساجدی مرا خوب می شناخت . اجازه که گرفتم با تشر گفت دیگر در کله چه داری ؟ گفتم می خواهم با اجازه خودتان سال نو را تبریک بگویم . گفت بگو تا یادت نرفته . گفتم : من می خواهم از طرف خودم و کلاس این سال نو را به شما تسلیت بگویم و آرزو کنم که انشاالله تا آخر این سال سر روی تنه تان نباشد . صدای آخوند ساجدی در غریو خنده های بچه ها گم بود و شنیده نمی شد . فقط چاله گل و گشاد دهانش را می دیدم و مشت هایی که به تریبون می کوبید . از کلاس زدم بیرون و دیگر تا پایان سال به کلاس او برنگشتم . خوشبختانه چند دبیر روشنفکر داشتیم که از من حمایت کردند و حتا گفتند لب مریزاد .
0 نظرات:
ارسال یک نظر