ــ 65 ــ
برادری از کوچکتر برادرخود پرسید :
ــ حالا که دیپلم خیابان مترکن گرفتی ، می خواهی چه کنی ؟
ــ می خواهم به سپاه بروم .
برادر گفت :
ــ ای اپورتونیست !
داد زد :
ــ مامان ! دارد به زبان منافقین و کفار فحش می دهد .
برادر بزرگ مادررا متذکر شد که :
ــ دروغ می گوید . من دارم به زبان اسپرانتو با او حرف می زنم .
داوطلب کسوت سپاه جوش آورد که :
ــ مامان ! به جان امام راحل همین الآن باز یک فحش بدتر بهم داد .
ــ 66 ــ
تازه دیپلم گرفته یی به خانه آمد و گفت :
ــ کار پیدا نمی شود . یا به سپاه می روم یا به بسیج . آنوقت نانمان در تیلیت روغن خواهد بود .
داد خواهر بلند شد که :
ــ دیگر جای من دراین خانه نخواهد بود . تحمل شماتت مردم را ندارم .
مادر پرخاش کنان به پسر که مگرمی خواهی مرا دق مرگ کنی ؟ دخترش را گفت :
ــ تو چرا بروی ؟ او می رود تا نان مظلمه را در خون دل مظلومان تیلیت کند و آنقدر بخورد تا خفه شود .
ــ 67 ــ
یکی از فرماندهان سپاه که شنیده بود برادر دانشجویش قاطی شورشیان دانشگاه شده است ، با داد وفریاد به خانه مادر رفت که :
ــ کجاست آن حرامزاده نظام برباد ده ؟
مادر درهق هق گریه ، گفت :
ــ در آموزشگاه اوین .
ــ 68 ــ
دختر یک ملای حکومتی ، شاداب روح و ذوق زده صدا زد :
ــ مادر ! سایه شکوفه های بهاری روی استخر خانه ، عجب نقش زیبایی انداخته است .
ملا به ایوان درآمد و به اعتراض بگفت :
ــ ماه محرم در پیش است و صدایت را پایین بیاور !
ــ 69 ــ
سینه زنی ایام محرم بود و پل تجریش پراز جوانان سیاهپوش زیرابرو بردار که برسر و سینه می زدند وانبوهی از زنان و دوشیزگان محجبه و بد حجاب به نظاره . پاسداری گوش جوانکی جلف هیئت بگرفت که تورا اینجا چه کار؟ جوان ، گریبان از چنگ برادر خلاص کرد و گفت :
ــ بی معرفت ! دارم تنور نانوایی شما را گرم می کنم . تنها تنها که می خوری ، از برادر گشنه ات هم طلبکاری می کنی ؟
ــ 70 ــ
یکی از لباس شخصی ها رفت به رفیق پاسدارش گفت :
ــ به احتمال قریب به یقین ، برادرت یک نفوذی هست .
پاسدار یکه خورد و پرسید :
ــ چطور ؟
لباس شخصی به دسته سینه زنان اشاره کرد و گفت :
ــ وسط افتاده و جماعت را برقص درآورده است .
پاسدار با اطمینان خاطر دهان گشتی اطلاعاتی را گِل گرفت :
ادامه دارد
0 نظرات:
ارسال یک نظر