۱۳۸۸ خرداد ۴, دوشنبه

عجا یب الحکا یا ت و حقیقت الروایا ت ( 12 )


رحمان کریمی


ــ 71 ــ

پیرزنی می رفت و با صدای بلند می گفت :
ــ من ساعتی پیش ، خدا را دیدم .
عابران می پنداشتند که از سختی ایام اورا حواسی نمانده است .
رهگذری رند ، پرسیدش :
ــ خدای را به کجا دیدی ؟
گفت :
ــ دیدمش که آرام ، با لبخنده یی برلب برسر دار رفت و خاموش با من بسی سخن ها گفت .


ــ 72 ــ

گفت :
ــ می گویند که امروز چند جوان را در ملاء بردار کرده اند
پاسخ داد :
ــ آری ، چونان دگر روزها . من آنجا بودم . کلوخ اندازان تماشایی هم بودند . احوال « شبلی » را گرفتم . یکی گفت :
ــ در غربت سرای خویش به عزا نشسته است .


ــ 73 ــ

مادری که جوانش را بردار کرده بودند ، داغدار و جگرسوخته و بی قرار درخیابان فریاد می زد :
ــ ای خدا کجایی ؟
عابری گفتش :
ــ مادر ! در همت و حرکت ما .


ــ 74 ــ

ملایی حکومتی ، شب هنگام در خلوت اتاق اختصاصی خود « ام الخبائث » می زد در یک بطری با چاپ « عرق گاوزبان » . پاسداری که کاری فوری با آغا داشت به راهنمایی صبیه کوچک او ، وارد خلوتسرا شد و آغا را در عبادت دید :
ــ ببخشید حاج آغا ! صبیه راه فرمودند . شما هم عرق گاوزبان می زنید ؟
ملا که غافلگیر شده بود ، جواب داد :
ــ چه کنیم برادر ! هروقت مزاج به سردی می رود ، لیوانی به افاقه می زنیم .
پاسدار که رویش باز شده بود ، پرسید :
ــ آغا ! گاوزبان وطنی می زنید یا وارداتی ؟
ملا بطری را نشان داد و گفت :
ــ عرق گاوزبان خودمان می زنیم .
پاسدار پدرسوخته ، بو کرد و « اسمیرینف » را شناخت :
ــ آغا ! عرق گاوزبان اسکاچ اسکاتلندی بهتراز عرق گاوزبان روسی ست . با اجازه خودتان فردا شب ، یک بطر به خدمت می آورم هم زایل کننده سردی ست و هم نفخ سردل را می برد .
ملا دریافت که طرف خود این کاره است . گفت :
ــ شنیده ام مارک « وستند واچ » هم بد نیست .
پاسدار جواب داد :
ــ آغا ! وستند واچ یک نوع ساعت است .


ــ 75 ــ

ضعیفه مؤمنه محجبه یکی از فرماندهان سپاه ، شکایت پیش شوی برد که :
ــ پسرمان هنوز دبیرستان را تمام نکرده ، افتاده است به شرابخواری .
پسر احضار و مورد خطاب و عتاب پدر مکتبی خود قرار گرفت که :
ــ ما مردم اوباش را تعقیب و تعزیرو نهی از منکرات و سُکرات می کنیم ، آنوقت شاخ شمشاد باغ روحانی خودمان هم بعله ؟
پسر که حال پدر را نیک می دانست ، گفت :
ــ مامان بوی عرق شاتره را با بوی آن « بدو » ها عوضی گرفته !
سپاهی ، نگاهی به حلالیه خود و نگاهی به ذکور خلف کرد و فرمود :
ــ بسیار خوب ! پول عرق شاتره را از کجا می آوری ؟
ــ از جیب بابا جان قرض الحسنه برمی دارم تا بعد از سرکار رفتن ، یکجا بپردازم !
پدر جوابش داد :
ــ لازم نیست .... هفته یی یک شب ، فقط هفته یی یک شب و نه بیشتر ؛ با خودم ملاتره بزن و دیگر سراغ جیب من نرو !


ــ 76 ــ

مردی ، افسرده حال و پریشان روزگار و در چه کنم گرفتار ، پرس و جوی یک فروشنده مُسکرات شد . نشانی یک بسیجی را با اسم رمز به او دادند . بسیجی نگاهی به سراپای نزارش کرد و پرسید :
ــ قیمت حق العمل کاری را که به حساب مستضعفان ریخته می شود ، بهت گفته اند ؟
مرد ، جواب داد :
ــ با انصافی که در برادران بسیجی و پاسدار هست ، بله !
بسیجی پرسید :
ــ قرمزش را می خواهی یا زرد یا سفید ؟
مرد بیچاره گفت :
ــ برادر ! قرمزش را دارم که خون دلم هست . زردش هم که در رخساره ام می بینی ، پس سفیدش را بده تا بریزم روی روزگار سیاه خود .
سرباز جان برکف نظام مقدس ، به او پیله کرد :
ــ نکند شاعری ؟
ــ ما و شاعری ؟ اگر بودیم چه دردی داشتیم . هرکه قدرمان را نمی دانست ، رهبرمعظم که می دانست . این شکسته چوب کبریتی که می بینی در حزب اراذل و اوباش ، عضو فراکسیون « پشتت را بده به کتک » هست و لاغیر .
جان برکف ، کف برلب آورده ، توپید :
ــ تا تحویلت نداده ام گورت را گم کن ! برو یک کاسه شربت زرشک بخور تا آنچه را که سردل داری ببُرد !
و در را بست .
مرد ، چند دقیقه یی پشت در بسته مراد سماق مکید و براه افتاد .


ــ 77 ــ

یکی از ملایان دون پایه حکومتی مدتها بود که با لباس شخصی بیرون می رفت . پسر بچه اش پرسید :
ــ بابا ! چرا کمتر از لباس آخوندی استفاده می کنی ؟
ملا بُراق شد و گفت :
ــ اولاً بگو لباس مقدس روحانیت مبارز . دوماً بدین علت پسرم که با آن لباس چنان مورد احساسات محبت آمیز و بی دریغ مردم قدردان قرار می گیرم که حقیقتاً شرمنده می شوم .
پسر ، باز پرسید :
ــ پس چرا آن روز که با تو آمدم ، چند تا جوان حرف های بد بد زدند و فرار کردند ، دوتا دختر هم متلک گفتند و یک پیرزن هم نفرین می کرد و می رفت .
ملا ابوی ، یک سیلی به صورت نازنین پسر نواخت و داد زد :
ــ آنها از اراذل و اوباشان مملکت اسلامی هستند . سزایشان برسر دار رفتن است و بس .
پسرک هم سر بابا داد زد و پا به فرار نهاد :
ــ به من چه که مملکت پراز اراذل و اوباش هست !


ــ 78 ــ

ملایی ، برسر منبر از بس برای تهییج احساسات امت همیشه سر سفره خیرات آماده ، گلو پاره کرد و به خود زور آورد ؛ بی اختیار بادی از او ساطع شد . همزمان سرفه یی بلند کرد و ادامه داد :
ــ ... فی الواقع ما هنوز از رایحه خوش عرفانی امام راحل و رهبر معظم سرمست و از خود بی خودیم .

ادامه دارد


0 نظرات: