۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

عجا یب الحکا یات و حقیقت الروایا ت ( 10 )


رحمان کریمی


ــ 64 ــ

گرگی پیرو مردنی و بُنیه شکار از دست داده ، شبی لنگ لنگان به شهر زد تا مگر در پناه تاریکی وخواب اهالی طعمه یی برای سد جوع بیابد . درپیچ نخستین کوچه گربه یی را تنها و سرگردان بدید . نه نای حمله داشت ونه جرأت آن . از در حیلت درآمد و به شوق فتح بگفت :

ــ آه یافتمت عزیزم ، نمردم و تورا یافتم ! درجستجوی تو یگانه دلبند نازنینم پیرو فرسوده شدم . نمی توانم به جگرگوشه گمشده ام دروغ بگویم . اگر وصیت مرحوم مادرت نبود ، اینهمه سال ها درپی یافتن تو ، آواره شهر و بیابان وکوه و دشت ودره ها نمی شدم . بیا درآغوشم ای گمشده پیدا شده تا پدرت دمی بیاساید و ازگرمای وجودت گرم شود .

گربه ، به تعجب گامی پس نهاد و گفت :

ــ اشتباه گرفته یی ، گمشده تو من نیستم .

گرگ تکیه به دیوار داد و با لحنی مطمئن بگفت :

ــ پدرپیرت اشتباه نمی کند . بوی جگرگوشه اش را درآن سر دنیا هم که باشد ، می فهمد . مرا با این شهر چه کار؟ جز آنکه بوی تورا شنیدم و آمدم . تو همانی که درخردسالی بودی ، فرقی نکرده یی جزآنکه ماشاء الله خانمی به قاعده بزرگ و زیبا شده یی . ای کاش مرحوم مادرت بود و می دید .

گربه که داشت پاهایش از آنهمه تعریف زیبایی اش سست می شد ، صدایش را پایین آورد و پرسید :

ــ ولی میان گرگ و گربه چه نسبتی می تواند باشد ؟

گرگ آهی کشید و دست های ناتوانش را بهم کوبید و جواب داد :

ــ حق با تو هست ای عزیز دل بابا ! بچه گرگ باید گرگ باشد ونه گربه . اما از بازی روزگار هم نمی شود غافل ماند . جوان دلیر و شکارچی بیباکی بودم . از همگنان کس به پای من نمی رسید . شبی به گله یی از بُزهای کوهی که سرازیر دشت بودند ، حمله بردم . همه را آش ولاش ولاشه زمین کردم . آمدم سیرو مغرور برگردم ، برق چشمان یک بز میخکوبم کرد . بایک نگاه مسحور و عاشق او شدم . مگر مادرت باور می کرد که یک گرگ عاشق یک بز بشود . به پایش افتادم و گریه کردم واز کرده زشت خود اظهارندامت و طلب بخشش . قول دادم که مِن بعد نه تنها آسیبی به جنس بز نرسانم بلکه آن امت همیشه درصحنه را زیر چتر امامت خود نیز بگیرم . همان شب بود که کنار سبزه و جویبار جنب کشتارگاه ، به وصال هم رسیدیم و نطفه تودُردانه بسته شد . چون به حکم شریعت ، سهم مرد با زن دو به یک هست ؛ دوحرف اول نام من حرف اول نام مرحوم مادرت گذاشتیم رویهم و گربه ات خواندیم .

گربه از پی پوزخندی ، گرگ را گفت :

ــ درناتوانی ، مکاری روباه را پیشه کرده یی و الحق که خوب هم روباهی کردی اما دریکجا قافیه را باخته یی .

گرگ پیر درمانده دستی برشکم خالی بمالید و کله خوشباور خود را بخارانید و پرسید :

ــ بابای خرفت کرده ات درکجا اشتباه کرده است ؟

گربه برطره بام بجست و گرگ را بگفت :

ــ درست است که از گله بزها ، بز اخفش هم پیدا می شود اما مادر من ببربوده است ونه آن دلربا بزی که درآغوش هر ناکسی بخسبد .

ــــــــــــــــــــــــــــــ

ادامه دارد

0 نظرات: