رحمان کریمی
ــ 53 ــ
مردی بی سلاح و بی دفاع دربیابان می رفت . ناگهان پیرگرگی را بدید . نه مجال فرار بود و نه توان آن . دل به مرگ مفاجا بداد . گرگ چونان سگی دست آموز به شکایت بگفت :
ــ چگونه است که شما با داشتن آنهمه گرگ های معمم ، ما را در سرتا سرفرهنگ و ادبیات خود به بدنامی گرفته اید؟
مرد ، متعجب و حیرت زده گرگ را گفت :
ــ از تیرهٌ معممان که می گویی ، کاری برخاسته است که شمایان را استعداد آن نیست .
گرگ سائل به تضرع پرسید :
ــ آن چه باشد ؟
مرد پاسخ داد :
ــ درعین گرگ بودن ، روبهی کردن و اشک تمساح ریختن و چون هوا پس آید مثل موش درسوراخ خزیدن .
گرگ درحین رفتن گفت :
ــ راست می گویی ... مارا این استعداد نیست .
ــ 54 ــ
شهردار حزب اللهی دستور تخریب آلونک های حاشیه جنوبی شهررا صادرکرد . مأموران با بلدوزرها آمدند . بیچاره زاغه نشینان به فریاد و فغان درآمدند . ریش سفیدی از آن میان ، بگفت :
ــ شما را چه می شود ؟ امام قاتل ، استغفرالله ، امام راحل که حرف مفت نمی زد که گفت حکومت ما حکومت کوخ نشینان است . نظام مقدس به علت حملات زمینی و زیرزمینی وهوایی ودریایی شبانه روزی استحباب جهانی ، فرصت برقراری حکومت ما را نداشته . حالا که وقت پیداکرده درکار به انجام رساندن وصایای آن هایل « پیشوا » ست . می خواهند مارا به کاخ های شمال شهر ببرند ، اینکه ناراحتی ندارد .
ــ 55 ــ
درهجوم به دانشگاه ، دانشجوی شجاعی را آش ولاش به سپاه بردند . بازجو به لطفی خیرخواهانه گفت :
ــ اگریک شعار هم علیه منافقین بدهید ، کسی متعرضتان نخواهد شد .
دانشجو با لحنی تجاهل العارفین ، پرسید :
ــ ازچه مجاهدین را منافقین می گویند ؟
بازجو براق و مهاجم توپید که :
ــ آنها به اسلام منافقند .
دانشجو بی هیچ هراس ، گفتش :
ــ پس می ترسم شعار ضد منافق بدهم که هم به تو برخواهد خورد و هم به آغایت .
برای ثواب دنیوی و اخروی ، امر مقدس واجب الوجوب تعزیر به اشد آن واجب آمد .
ــ 56 ــ
قاضی شرع با خشم و تحقیر متهم را گفت :
ــ حکومت اسلامی و آفتابه دزدی ؟ به الحمدلله درسایه پرخیرو برکت نظام مقدس به چنان پیشرفت محیرالعقولی رسیده ایم که دیگر دزد چند میلیونی را دم در جواب می دهیم . این اخلال جدید منافقین از خدا بی خبراست برای بدنام کردن نظام اللهی – فقاهتی .
آفتابه دزد بی خبر ازهمه جا ، به ضجه گفت :
ــ حاج آغا ! من بیچاره کجا مجاهدین خلق را کجا ؟
ــ ملعون بگو منافقین !
درمانده مرد ، گریه کنان ادامه داد :
ــ ... یک هفته تمام است که از پی گم شدن آفتابه مان ، هرروز و هرشب برای قضای حاجت از همسایه ها قرض گرفته ایم . صدای آنها با صدای زنم بلند شده که بیل به کمرت خورده که نمی توانی یک آفتابه بخری ؟ حاج آغا ! به جان خودتان هم بیکارم و هم بی پول . به زحمت این بروآن بر لقمه نانی تهیه می بینم . پیش خود گفتم می روم به مسجدی واز خانه او آفتابه یی به قرض می گیرم که با داد و فریاد متولی و مؤمنان ، گرفتارآمدم .
ملا مطمئن از منافق بودن او ، به زندان بند سیاسی انداختش . آفتابه دزد با گریه و زاری به زندان رفت اما بعد از شش ماه به عنوان یک هوادار مجاهدین خلق ، پاسداران را مَچَل و توابان را به گریه انداخت .
ــ 57 ــ
پاسداری یک زندانی را که دوره محکومیتش بسررسیده بود ، پیش حاکم شرع برد تا بعداز امضای تعهدنامه ؛ مرخص شود . ملا پرسید :
ــ حالا بعداز هفت سال ، آدم شده یی یا نه ؟
پاسدار گفت :
ــ حاج آغا ! هنوز خرده شیشه دارد .
قاضی شرع مبین حوزوی حکم راند که :
ــ پس برگردانش به همان محبس .
ــ 58 ــ
زنی به اتفاق شوهرش به قصد طلاق ، پیش قاضی شرع آمد . ملا نگاهی تنخواه شناس به رنگ و رخساره و قد وقامت زن انداخت و به شوهردستور داد :
ــ تو بیرون باش تا صدایت کنم !
زن به فراست افتاد و وحشت زده گفت :
ــ ای امان که من هم بیرون منتظر می مانم .
ــ 59 ــ
آیت الشیطانی که اورا نظامتی مهم در نظام مقدس بود ، خانه زاد پیشخدمت خود را به وقیعت گرفت که :
ــ حقا که تورا استعداد خدمت به شریعت نیست گیرم که برآمده از آن باشی .
مرد که می دانست به جای او قراراست جوانک خوش برورویی به خدمت آغا درآید ، حین رفتن گفت :
ــ اگر پدرخوانده یی از سیسیل را اینهمه سال ها خدمت کرده بودم ، روزگارم بهتراز امروز بود .
صدرالعلما ، فریادی از اعماق شکم برآورد که :
ــ گورت را گم کن پیش همان سبیل کلفت که می گویی !
ــ 60 ــ
انبوهی از پاسداران مسلح همچون عقرب های جرّار به منطقه یی از جنوب شهر که به سبب بی آبی ، سربه شورش و اعتراض برداشته بودند ؛ هجوم آوردند . دلیرزنی از آن جمع برآشفته ، به فریاد پاسداران را گفت :
ــ لااقل ما را به حاشیه چاه های نفت جنوب کوچ دهید تا مگر خارجیان را دل به رحم آید .
ــــــــــــــــــــــــــــ
ادامه دارد
0 نظرات:
ارسال یک نظر