رحمان کریمی
ــ 17 ــ
ملایی ، ازسرنومیدی ، نوآموزطلبه خود را به سرزنش باز پرسید :
ــ به چه تلمذ به حوزه آمده یی ؟
گفت :
ــ کسب معارف سفسطه و مغلطه و خلط مبحث را .
استاد گفت :
ــ در تو نمی بینم .
طلبه به التماس افتاد که :
ــ حضرت استادی ! پس مرا چه باید ؟
ملا گفت :
ــ برو پاسداروتعزیرگراحکام شرع مقدس بشو تا مگربه روزی برای خودت رییس جمهوری بشوی .
ــ 18 ــ
محکومی را زیر چوبه دار بردند اما بردار نکردند . متعجب بپرسید :
ــ علتی در کاراست یا حیلتی ؟
یکی از میرغضبان باز گفتش که :
ــ صاحبان خون در راهند .
محکوم گفت :
ــ عجبا ازاین تأخیر که برای متشرعان بسیجی ، لذتی ازاین بالاتر نیست .
ــ 19 ــ
پدری که جوانش به جرم صدها فقره کلاهبرداری و کشیدن چک بی محل به زندان بود پیش قاضی شرعی رفت که پرونده زیر دستش بود . بیچاره بعد از صرف چند فحش آبدار حوزوی به جای صبحانه ، دفتری روی میز قاضی گذاشت . ملا پرسید :
ــ این چه باشد ؟
پیرمرد حق به جانب گفت :
ــ حاج آغا ... مدرک بیگناهی پسرم .
ملا دفتر را ورق زد . یک اسکناس فرد اعلای هزارتومانی دید . داد زد که :
ــ این هم شد مدرک بیگناهی ؟
پیرمرد گردن کج کرد و گفت :
ــ حوصله بفرمایید آغا ! کل مدرک در صفحه بعدی به ثبت رسیده است .
ملا برگی دیگر زد . نوشته شده بود « ازین قبیل تا پنج میلیون » .
قاضی شرع مبین از سر شفقت و رحمت فرمودند :
ــ چرا این مدرک محکمه پسند را زودتر نیاوردی تا طفلک پسر بیگناهت اینهمه مدت درزندان نماند ؟ !
ــ 20 ــ
پدری گردن کلفت و مفتخور شکم دررفته ، چاچول باز و پر مدعا و پررو ، یگانه پسر کله شق را گفت :
ــ می دانم که تخم بابا هستی و نه اهل کار . ولی ول گشتن والواطی با کسوت مقدس من جوردر نمی آید . از بی سوادی مترس . وقتی من برای تلمذ روحانی به حوزه رفتم هنوز نمی دانستم که اسم خود را با سین بنویسم یا صاد . پسر گفت :
ــ عینهو من ، باباجان !
پدر ذوق زده و امیدوار به فردای پسرش ، گفت :
ــ نگفتم که تخم حلال بابا هستی . یا راضی شو که با سفارش بفرستمت قم به حوزه یا لااقل سپاهی و بسیجی شو . در عهد مبارک آقا هردو راه برایت کوتاه و آسان است .
پسرنالید که :
ــ من اصلاً سراز این چیزهایی که تو ازته حلقت درمی آوری و تحویل طویله ها می دهی ، درنمی آورم . ملا پدر بی پدر حجت را بر پسر چنین تمام کرد :
ــ تو که بی خودی به مردم پیله می کنی پس برو پاسدارشو تا عملت شرعی و نانت درتیلیت روغن باشد ! .
ــ 21 ــ
حاکم شرعی در دعوا با پسرش ، نهیب زد که :
ــ ای حرامزاده !
پسر به پوزخندی جواب داد :
ــ یادت رفته که من از زن چهارم خودت هستم ؟
ــ 22 ــ
ملایی با پاسدار محافظش از جلو دریچه یی رد می شد . زنی سر بیرون کرد و داد زد :
ــ آشغالا !
هردو یکه خوردند . پاسدار با غضب پرسید :
ــ به کی بودی ؟
زن گفت :
ــ پسرم از توی حیاط داد می زند که چی را بریزم ؟ گفتمش :
ــ آشغالا !
ــ 23 ــ
شکنجه گر ، خسته و عاجز گفت :
ــ اسم حقیقی ات را بگو و خود را خلاص کن .
زندانی گفت :
ــ اول شما بفرمایید !
شکنجه گر گفت :
ــ من میرزایی
ــ خوشوقتم .... منهم احمدی نژادم !!
ــ 24 ــ
زنی در شلوغی خیابان ، پا پیش پای ملایی گذاشت . پهن زمین شد و نالید . زن با حیلتی ملیح گفت :
ــ آغا ! مجاهدی به عمد تنه ام زد و دررفت . ملا گفت :
ــ بگو منـ....افـ....ق ! ..... بگو منـ....افـ....ق !
ــ 25 ــ
عقیده برآن است که چون از پرخوری سکسکه آید ، مختصر شوکی واجب شود . ملا یی را پای سفره این مصیبت عظما در گرفت . دخترش از اتاق کناری داد زد :
ــ پدر ، مجاهدین رادیو را گرفته اند .
ملا بی سکسکه ، پای سفره ؛ پس افتاد .
ــ 26 ــ
یک پاسدار اطلاعاتی بالای درختی ، دوربین می انداخت . جوانی پرسیدش :
ــ برادر ! که را می جویی ؟
پاسدار به آهستگی گفت :
ــ هیس ! .... اگر خودت یکی از آنها نباشی ، منافقین را .
جوان ، صدایش را پایین آورد و گفت :
ــ یکی از آنان روی شاخه انبوه بالاتر تورا می پاید !
اطلاعاتی بنا به شجاعت جبلی که داشت خود را بزیرانداخت و از حال برفت . عابران را به مضحکه ، خنده در گرفت .
ادامه دارد
1 نظرات:
rahman aziz
adress veblag man in ast.in ra agar roy gogl begozary pyda mikoni
esmail
http://darichehzard.blogspot.com/
ارسال یک نظر