۱۳۸۷ اسفند ۱۵, پنجشنبه

عجا یب الحکایات و حقیقت الروایات ( 3 )


رحمان کریمی



ــ 17 ــ



ملایی ، ازسرنومیدی ، نوآموزطلبه خود را به سرزنش باز پرسید :

ــ به چه تلمذ به حوزه آمده یی ؟

گفت :

ــ کسب معارف سفسطه و مغلطه و خلط مبحث را .

استاد گفت :

ــ در تو نمی بینم .

طلبه به التماس افتاد که :

ــ حضرت استادی ! پس مرا چه باید ؟

ملا گفت :

ــ برو پاسداروتعزیرگراحکام شرع مقدس بشو تا مگربه روزی برای خودت رییس جمهوری بشوی .



ــ 18 ــ



محکومی را زیر چوبه دار بردند اما بردار نکردند . متعجب بپرسید :

ــ علتی در کاراست یا حیلتی ؟

یکی از میرغضبان باز گفتش که :

ــ صاحبان خون در راهند .

محکوم گفت :

ــ عجبا ازاین تأخیر که برای متشرعان بسیجی ، لذتی ازاین بالاتر نیست .



ــ 19 ــ



پدری که جوانش به جرم صدها فقره کلاهبرداری و کشیدن چک بی محل به زندان بود پیش قاضی شرعی رفت که پرونده زیر دستش بود . بیچاره بعد از صرف چند فحش آبدار حوزوی به جای صبحانه ، دفتری روی میز قاضی گذاشت . ملا پرسید :

ــ این چه باشد ؟

پیرمرد حق به جانب گفت :

ــ حاج آغا ... مدرک بیگناهی پسرم .

ملا دفتر را ورق زد . یک اسکناس فرد اعلای هزارتومانی دید . داد زد که :

ــ این هم شد مدرک بیگناهی ؟

پیرمرد گردن کج کرد و گفت :

ــ حوصله بفرمایید آغا ! کل مدرک در صفحه بعدی به ثبت رسیده است .

ملا برگی دیگر زد . نوشته شده بود « ازین قبیل تا پنج میلیون » .

قاضی شرع مبین از سر شفقت و رحمت فرمودند :

ــ چرا این مدرک محکمه پسند را زودتر نیاوردی تا طفلک پسر بیگناهت اینهمه مدت درزندان نماند ؟ !



ــ 20 ــ



پدری گردن کلفت و مفتخور شکم دررفته ، چاچول باز و پر مدعا و پررو ، یگانه پسر کله شق را گفت :

ــ می دانم که تخم بابا هستی و نه اهل کار . ولی ول گشتن والواطی با کسوت مقدس من جوردر نمی آید . از بی سوادی مترس . وقتی من برای تلمذ روحانی به حوزه رفتم هنوز نمی دانستم که اسم خود را با سین بنویسم یا صاد . پسر گفت :

ــ عینهو من ، باباجان !

پدر ذوق زده و امیدوار به فردای پسرش ، گفت :

ــ نگفتم که تخم حلال بابا هستی . یا راضی شو که با سفارش بفرستمت قم به حوزه یا لااقل سپاهی و بسیجی شو . در عهد مبارک آقا هردو راه برایت کوتاه و آسان است .

پسرنالید که :

ــ من اصلاً سراز این چیزهایی که تو ازته حلقت درمی آوری و تحویل طویله ها می دهی ، درنمی آورم . ملا پدر بی پدر حجت را بر پسر چنین تمام کرد :

ــ تو که بی خودی به مردم پیله می کنی پس برو پاسدارشو تا عملت شرعی و نانت درتیلیت روغن باشد ! .



ــ 21 ــ



حاکم شرعی در دعوا با پسرش ، نهیب زد که :

ــ ای حرامزاده !

پسر به پوزخندی جواب داد :

ــ یادت رفته که من از زن چهارم خودت هستم ؟



ــ 22 ــ



ملایی با پاسدار محافظش از جلو دریچه یی رد می شد . زنی سر بیرون کرد و داد زد :

ــ آشغالا !

هردو یکه خوردند . پاسدار با غضب پرسید :

ــ به کی بودی ؟

زن گفت :

ــ پسرم از توی حیاط داد می زند که چی را بریزم ؟ گفتمش :

ــ آشغالا !



ــ 23 ــ



شکنجه گر ، خسته و عاجز گفت :

ــ اسم حقیقی ات را بگو و خود را خلاص کن .

زندانی گفت :

ــ اول شما بفرمایید !

شکنجه گر گفت :

ــ من میرزایی

ــ خوشوقتم .... منهم احمدی نژادم !!



ــ 24 ــ



زنی در شلوغی خیابان ، پا پیش پای ملایی گذاشت . پهن زمین شد و نالید . زن با حیلتی ملیح گفت :

ــ آغا ! مجاهدی به عمد تنه ام زد و دررفت . ملا گفت :

ــ بگو منـ....افـ....ق ! ..... بگو منـ....افـ....ق !



ــ 25 ــ



عقیده برآن است که چون از پرخوری سکسکه آید ، مختصر شوکی واجب شود . ملا یی را پای سفره این مصیبت عظما در گرفت . دخترش از اتاق کناری داد زد :

ــ پدر ، مجاهدین رادیو را گرفته اند .

ملا بی سکسکه ، پای سفره ؛ پس افتاد .



ــ 26 ــ



یک پاسدار اطلاعاتی بالای درختی ، دوربین می انداخت . جوانی پرسیدش :

ــ برادر ! که را می جویی ؟

پاسدار به آهستگی گفت :

ــ هیس ! .... اگر خودت یکی از آنها نباشی ، منافقین را .

جوان ، صدایش را پایین آورد و گفت :

ــ یکی از آنان روی شاخه انبوه بالاتر تورا می پاید !

اطلاعاتی بنا به شجاعت جبلی که داشت خود را بزیرانداخت و از حال برفت . عابران را به مضحکه ، خنده در گرفت .


ادامه دارد

1 نظرات:

maliheh گفت...

rahman aziz
adress veblag man in ast.in ra agar roy gogl begozary pyda mikoni
esmail
http://darichehzard.blogspot.com/