۱۳۸۷ اسفند ۲۵, یکشنبه

عجا یب الحکایات و حقیقت الروایات (6 )


رحمان کریمی


ــ 38 ــ


مادری ، پریشان حال ودلشکسته به دفتر اولین روزنامه یی که سرراهش بود ، به شکایت رفت :

ــ دخترم دوروز پیدایش نبود ، امروز درصیغه خانه یافتمش . سردبیر ریشو گل ازگلش شکفت و شاد و خندان گفت :

ــ تبارک الله ! خدای را سپاس که دخترت اهل است وراه از چاه تمیز می دهد . زیر چراغ برق خیابان ها و پارک ها به انتظار ایستادن یا به دبی و پاکستان صادرشدن بهتراست یا دریک دفتر شرعی به کار حلال پرداختن ؟

فردای آن روز ، آن نشریه اپوزیسیون داخلی درستون اتفاقات قابل توجه ، نوشت : « دختری منحرف ، سرانجام به حقانیت نظام الاهی – فقاهتی واقف و بعد از توبه درمحضر روحانی مسئول در دفتر یک صیغه خانه ، به شغل شرعی مشغول گردید .



ــ 39 ــ


یک بسیجی ، تازه جوانی را به مشت ولگد گرفته بود که :

ــ خواهران رهگذر را ازچه می پایی ؟

جوابش داد :

ــ دو خواهرم را درآن طرف خیابان می پایم که مبادا به عذاب چون تویی گرفتارآیند .



ــ 40 ــ


جوانی غمگین و نا مراد ، شبانگاه درعبور از کوچه یی ؛ به آوایی حزین « جمعه سیاه » را می خواند و می رفت . پاسداری درآمد که :

ــ ای اوباش ولگرد ! اگر مبارک صیغه یی تازه کار برتخت در انتظارم نبود ، به سپاه می بردمت تا لال مادرزاد به خراب شده ات بازگردی . جوان به رندانه غمزه یی ، گفتش :

ــ برادر ! چنان عیشی بی آواز مطربی دوره گرد چون من ، خوش ناید !



ــ 41 ــ


کبوتری بربام خانه یی فرود آمد . گنجشککی که آفتاب گرفته بود ، پرسیدش :

ــ چنین خونین بال از کجا می آیی ؟

گفت :

ــ ازبام خانه یک پاسدار نو استخدام که نخستین تمرین شغلی را با من شروع کرد . گنجشک به تأسف گفتش :

ــ حال هم به بام داغدارانی آمده یی که از آن شکاریان ، درعزایند . برو بامی بجوی که از گلگون کفنی درعذاب نباشند . کبوتر خود را به طرّه بام کشاند و آن پرنده کوچولو را گفت :

ــ زخم من با زخم اینان یکی ست و مرهم نیز یکی . به سختی بال گرفت و بردرخت انار خانه نشست .



ــ 42 ــ


کلاه برسر درتند باد سیاه می رفت . عابری گفتش :

ــ کلاهت را داشته باش !

گفت :

ــ اینجا که من می گذرم بسی سرها برباد رفته و همچنان می رود . هواشناسان وقت شناس این سیاره زمین مصلحت را در سکوت دیده اند ، چرا که باد سیاه هرروزه است !



ــ 43 ــ


مردی سرفه کرد . رهگذری گفتش :

ــ عافیت باشد !

به تعجب گفت :

ــ سرفه کردم و نه عطسه .

جواب شنید که :

ــ از عطسه که خیری ندیدیم ، بل از سرفه ببینیم .



ــ 44 ــ


پرسش :

ــ چرا مجاهدین خلق ایران ، مغضوب خداوندان سرمایه اند ؟

پاسخ :

ــ چون ملایان حاکم برایران ، محبوب آن امپراتوران هستند .



ــ 45 ــ


ملحدی می رفت . عابدی را دید که مهر عبادت بر پیشانی دارد . گفتش :

ــ عبادتی که برپیشانی بنشیند ، دردل ، جایی ندارد .



ــ 46 ــ


با صدای « مجاهدین آمده اند .... مجاهدین آمده اند » وحشت زده از خواب پرید و خزید زیرتخت . دید برادر همقطار شعارمی دهد :

ــ زنده باد مسعود ! زنده باد مریم !

ــ مرگ بر خامنه یی و ایل و تبارش !

پاسدار با احتیاط سر بیرون آورد . دید که همقطارش در خواب ، این ولوله را براه انداخته است . گوش فراداد ،از حیاط پاسدارخانه و دیگر اتاق ها ، صدایی برخاسته نبود . پاسدار پنداشت که بختش گل کرده و به کشف یک منافق نفوذی ، نایل آمده است . با لگد اورا بیدار و براودستبند زد . هراسان از خواب بجهید وهمقطار را گفت :

ــ تورا چه می شود ؟

ــ تورا چه می شود ای منافق نفوذی !

پاسدار که هنوز ترس برچهره داشت ، فریاد زد :

ــ من و منافق ؟ من و نفوذی ؟ بی معرفت خواب وحشتناکی که من دیدم ، اگر تودیده بودی الان جایت خیس بود .


ادامه دارد

0 نظرات: