۱۳۸۷ اسفند ۲۳, جمعه

عجا یب الحکایات و حقیقت الروایات ( 5 )


رحمان کریمی



ــ 28 ــ


مردی ، معبری را پرسید :

ــ چه معنی ست اگر ملایی به خواب آدم اندر شود ؟

به تعبیر گفتش :

ــ اینکه چنان به تحمل روزان ، پررویش کرده ای که شبانگاه نیز تورا ازاو راهت نیست .



ــ 29 ــ


پاسداری در خانه یی که از آن سروصدا بلند بود به نیت خیر سهمیه امام ، زد . پیرمردی سیاهپوش در را بگشود . پرسید :

ــ عروسی دارید ؟

پیرمرد برآن تیغ زن شرعی نگاهی انداخت و گفت :

ــ انگار که گوش تان از فریاد مردم ، سنگین شده . اینجا عزاداری ست . بیا برسر و سینه زن که شما را برای خلق ؛ خوش تر ازاین عیشی نیست .

پاسدار اعتنایی نکرد و ادامه داد :

ــ هروقت عروسی یا جشن وسروری داشتید ، خبرکنید تا درامنیت ؛ پاسبانی کنم .

پیرمرد در جوابش گفت و دررا بست :

ــ دو خانه بالاتر ، فردا شب عروسی دارند .

پاسدار به حقشناسی گفت :

ــ اجراً کبیرا !



ــ 30 ــ


مؤمنی را که ولایت ملایان را برنمی تابید ، ازکار بیکار کردند . زیارتنامه خوان امامزاده یی شد . هفته یی نگذشته زایران براو جمع شدند :

ــ اللهم به لعنة جماعت الحاکمین .

ــ اللهم دفع الشرهکذا معممین

.....................................

پاسداران نظام مقدس چنان گلوگاهش را به سختی کوبیدند که زبان باز نکرد مگر بعداز یکسال درزنجیردارالمجانین :

ــ لعنة الله الا قوم الظالمین .



ــ 31 ــ


دراز گوشی ، سرگردان کوی و برزن بود . سگی ولگرد ، دل براو سوخت و پرسیدش :

ــ ای نجیب زادهٌ بارکش ! تورا چه می شود ؟

گفت :

ــ صاحبم را می جویم که چون باضربه های عصا ، مرا به تند رفتن می خواند ، هنوز جوان بود و روضه خوانی دوتومانی .

سگ که هرروزه شهررا زیر پا داشت به هدایت گفتش :

ــ به شمال شهر برو و هووی خوش برو روی خود را که مرسدس بنز ضد گلوله می خوانندش ، ببین و ازآن صاحب تازه به دوران رسیده ، دل برکن !

درازگوش ، از حیرت روزگار سرتکان داد که :

ــ گوشه مرغزاری به از آنکه میان خران عصر اینترنت حوزوی باشی !



ــ 32 ــ


دانایی را بپرسش گرفت که :

ــ آفتاب عمر این جغدان خون آشام به کی غروب خواهد کرد ؟

گفت :

ــ آنگاه که تو خویشتن را از عادت شب ، خلاص کنی و دریچه را برای صبح ، بگشایی .



ــ 33 ــ


نوازنده یی ، استادی قدیمی را به شوخی و طعنه گفت :

ــ آغا راه را باز گذاشته است . چرا نمی آیی ؟ نکند سازت را با سلاح مجاهدین تاق زده یی .

دنیا دیده هنرمند ، آن هنر به مزد را گفت :

ــ رهبر ارکستر بزرگی که تو کوچکترین آن هستی ، سازهای مجاهدین خلق را مصادره فرموده تا ساز چون تویی ، خلایق را خواب و ملایان را به کام باشد .



ــ 34 ــ


فیلمسازی یک هنرپیشه خانه نشین قدیمی را بدید وبگفت :

ــ حضرتا ! فیلم های مرا که حتماً می بینی .

به لبخنده یی تلخ ، گفت و رفت :

ــ تماشای تراژدی – کمدی های حکام هنرمند مقدس وقت ، فرصتم نداده است .



ــ 35 ــ


گرگی معمم در حاشیه کویر قم ، باد درغبغب و سینه وشکم جلوانداخته ؛ به فخرو وجد به جانب شهربزرگ می رفت . گرگی که از مقابل می آمد ، گفتش :

ــ تورا این چه هیئت است ؟ به شهربرو که نخجیران بسیارند !

معمم گرگ به تحقیر براندازش کرد و به تفاخر گفتش :

ــ تورا با کار مشایخ چه کار ؟ فارغ التحصیل دانشگاه حوزه ام و برای ریاست برحراست یکی از ادارات به نخجیرگاه شهر می روم .

معلوم نشد که گرگ مکلا از کجایش یک شیشکی فرد اعلا صادر و بدرقه راه شیخ کرد .



ــ 36 ــ


موشی در تله افتاده ، بی جیغ و ویغ ؛ راه خلاصی می جست . گربه خانگی سیر و تکمیل ومجهز به تزویر ، پرسید :

ــ می خواهی خلاصت کنم ؟

موش ، به موشی گفتش :

ــ صاحبخانه که پاسدار است ، هفت تیرکشیده ؛ پیش ازتو همین را گفت !



ــ 37 ــ


ششماهه طفلی در بغل مادر ، به سخن آمد . مادر فریاد برآورد :

ــ معجزه .... معجزه !

طفل گفت :

ــ نه مادر ! معجزه یی در کار نیست ، مصیبتی در پیش است . سرت را بپوشان که دارند می آیند !


ادامه دارد


0 نظرات: