۱۳۸۸ فروردین ۴, سه‌شنبه

نمایشنامه : بهاریه های زنگ انشا


رحمان کریمی








صحنه :



زنگ انشای یک کلاس دریک دبیرستان جنوب شهر .

بیشتر دانش آموزان ، شوخ طبع و فضولباشی آفریده

و تربیت شده اند . معلم با قامت بلند وچهارشانه ، با

جذبه وجاذبه دوست داشتنی همیشگی خود وارد می شود.

مبصرحزب الهی نما برپا نمی دهد . ولی کلاس به احترام

برمی خیزد . صدای گوشخراش غژغژ نیمکت های قراضه

بلند می شود .


معلم ــ بفرمایید بنشینید ! بارها گفته ام که احترام باید ازدل ها برآید ونه از نیمکت های قراضه . موضوع انشا چه بود ؟

( کلاس یکصدا )

ــ « بهاررا وصف کنید »

( معلم یکی از شاگردان را صدا می زند )

شاگرد اول ــ « بسمه یی تعالی ....

( صدای یکی از دانش آموزان )

ــ چه کرده اند تاحالا

( خنده کلاس )

شاگرد اول ــ .... من بهاررا مثل هرسال دوست می دارم . من معلم خوش ذوق خودمان را دوست می دارم که مارا هرسال بیاد آمدن بهار می اندازد . این برای من خیلی مهم است که غیراز شاعران و نویسندگان ، یک آقای خوب هم هست که ازدل و دماغ نمی افتد ولااقل سالی یکبار به یاد گل وگلگشت بهاران می افتد و خداوند طول عمرش عنایت بفرماید که ما گیچ وویچ ها راهم بفراست می اندازد . با عرض معذرت از شما وخوش ذوقان روزگار ذوق برانگیز امروز ، از شما چه پنهان ، وقتی مادرم را می بینم که به مجرد رسیدن بهار به اصرار وابرام و قشقرق راه انداختن ؛ بابای بیچاره ام را وادار می کند که پای گلدان گل کاغذی اش آب بدهد ، دلم سخت می سوزد وچون می سوزد کمی به بهار هم مشکوک می شوم که چه جور مادر ساده دل زحمتکش داغدارمرا ، خل وضع کرده است . بابام می گوید : « زن ! برو بیرون ببین چطور درختان شکوفه کرده اند ... گل داده اند وعطرافشانی می کنند . بروبیرون ببین چه جور هوای لطیف و دل انگیز بهاری میان سروصدا و دود وگاز ماشین ها و آدم ها و غیرآدم ها ، مُشک بیزی می کند . گدا گشنه های کوچه وخیابان دورتا دور برادران گشتی به شادمانی پایکوبی می کنند وبه جان رهبرمعظم و رییس جمهور دمپایی پوش جنوبی گرد ، دعا می کنند ......

مبصر ــ آقا ! داره گوشه می زنه

معلم ــ گوشه یعنی چه ؟ داره انشا می خونه .

شاگرد اول ــ ... برو بیرون ببین بیکاره ها ، سیگار وآدامس فروش ها ، کارتن خواب ها همه شاد و شنگول زیر درختان سبز و پراز عطرو شکوفه و نسیم ، دارند دروصف بهار شعر می گویند ، قطعه می نویسند و ناصح و فیلسوف می شوند . ومیان آنها جای مرحوم لامارتین خالی ست که بفهمد بهار یعنی چه ؟

مبصر ــ آ این داره به نظام مقدس گوشه می زنه

معلم ــ گوشه یعنی چه ؟ داره انشا می خونه .

شاگرد اول ــ آقا ما راجع به بهار عزیز بسی حرف های احساساتی شده داریم ولی چون مبصرکلاس خوشش نمی آید ، می رویم می نشینیم .

معلم ــ تو بیا بخوان که داری چرت می زنی !

شاگرد دوم ــ « به به به ... چه هوای دل انگیزی واقعاً ! خاصه اگر نصف شکم سیرو نصف دیگرش گرسنه باشد . چون با شکم پر نمی شود بهار را دید وعبادت کرد . به به به ... چه گل و گلزار هوش ربایی مخصوصاً اگر دل به صد دلبر داده باشی ودلی احوال دلت را نگرفته باشد . با اینهمه ، من عاشق بهارم چون دربهار برادران پاسدار و لباس شخصی ها خیلی مهربان و با حال می شوند و چنان آدم را نوازش می کنند که تا چند ماه جاهاش رو بدن آدم پیداست . حالا خودتان حساب کنید که روح چه حظ وافری می برد ...

مبصرــ آقا ! اینکه دیگه معلومه که گوشه ست .

معلم ــ گوشه یعنی چه ؟ داره انشا می خونه .

شاگرد دوم ــ ... دربهار است که جانداران دیوانه می شوند و کله می کنند ولی خوشبختانه آدم ها با داشتن یک نظام مقدس الهی – فقاهتی ، احتیاجی به کله کردن ندارند و این است که هرکه کله کند ، حقش هست که برود کله پای زندان بشود تا من بعد کفران نعمت نکند ....

مبصر ــ آقا ما بریم بیرون ؟

معلم ــ نه .... به این زودی ازانشا های بهاری کله پا شدی ؟

شاگرد دوم ــ ... من بهاررا دوست دارم ولی حیف که بلد نیستم یک قطعه ادبی بنویسم بدهم بدست ... خودتان بهتر می دانید ! و چون دید اسکناسی لای ادبیات من نیست ، یک سیلی عاشق پسند بخواباند بیخ گوشم که تا سال بعد درهمین وقت بهار ؛ کیفورم کند . من به بابام می گم حالا که بهار آمده ، تکلیف تکلیف زدگان و عاشقان چه هست و چه خاکی باید برسر خود کنند ؟ بابام ماشاءالله دانشمند است ، می گوید : خجالت نمی کشی این حرف های رکیک و تحریک آمیز ضد نظام مقدس می زنی ؟ حُجج اسلام و آیات عظام و شیوخ مشایخ قوم ، فکر همه چیز را کرده اند چه بهار باشد چه پاییز یا زمستان . مشکلی نیست که در ساحت حوزوی آن قدیسان ، حل نا شدنی باشد . اماکن متبرکه حلالیه که عوام الناس صیغه خانه اش می خوانند ، هم برای پیرمردی چون من گذاشته اند و هم برای جوانکی جعلق چون تو . پدر دانشمندم همیشه حرف های پرمغز قشنگ قشنگ می زند ....

مبصر ــ آقا ! این هم گوشه به نظام نیست ؟

معلم ــ گوشه یعنی چه ؟ داره انشا می خونه .

( یکی از شاگردان دست بلند می کند )

ــ آقا ما بیاییم بخوانیم ؟

معلم ــ بیا جانم !

شاگرد سوم ــ « آقا معلم جان ! فدای آن ذوق و شوق بهاری تان ! خدا شاهد است که من هم بهاررا دوست می دارم . از بهار لذت می برم ولی دیشب که داشتم وصف بهاررا می نوشتم ، بابام مثل برج زهرمار آمد خانه . بهار زده و سر ازپا نشناخته ، گفتم : بابا بهار آمده ! یکهو لگدی زد آنجایم که هنوز هم بهارانه درد می کند . من زیادی روی برگ انشا خم شده بودم . بابام با تشر گفت : می خواهم که نیاید . این لعنتی هم سراغ ما نمی آید مگر با عید نوروز که فی الواقع روز گرفتاری من است ... بابا کو لباس نو ؟ کو عیدی ؟ کو شیرینی ؟ مامان جون و آبجی هایت و بروبچه های عموجان و عمه جان و خاله و خاله قزی ها هم سربار قضیه . یک ژیان قراضه باید جور یک تریلی بار را بکشد . من می دانم تو تخم جن از بهارگفتنت چه مرضی به جان داری ؟ لباس نو ، پول نو ، ماهی پلو نو و یک سفر پیش خان دایی . کار به دلتان بخورد که جگرم را خوردید . آقا معلم جان ! اگر انشایم درهمین جا ماند و پا پیش نگذاشت ، مرا به بزرگواری خود و روی ماه بهار نازنین ببخشایید .

شاگرد چهارم ــ « من رفتم درگوشه دنجی از طبیعت تا دوراز چشم دشمنان و ضد انقلاب ، صفایی بکنم . آنجا دلم برای برادران گشتی نظام مقدس تنگ شد . گفتم یعنی پیش خودم گفتم ، ایکاش لااقل یکی از آن اهل صفا و وفا اینجا بود . خداوند تبارک و تعالی قاضی الحاجات و لبیک گوی بندگان مؤمن خویش است . نمی گذارد که عیشش با طبیعت منقص گردد . الله اکبر ! به جای یکی ، سه تا از آن قلچماق های دل وتن نواز مثل ملایک آسمانی از راه رسیدند . آقا معلم عزیز ! حقیقت را بگویم چون مقادیری بخیل و حسود هستم ، از این جهت در شرح ماوقع امساک می کنم که می دانم دهان همکلاسی هایم را آب انداختن و خمارگذاشتن شرط مردانگی نیست. فقط می گویم و تمام می کنم که برادران مرا با احترامات فایقه اعم از تو سری ، لگد ، مشت و فحش های مستحب بردند به سپاه ...

مبصر ــ آقا ! این گوشه نیست .... یک منافق است .

معلم ــ نه گوشه است ، نه منافق .... داره انشا می خونه

شاگرد چهارم ــ ... آقا ! می بینید چه جور دوپا می پره تو ذوق آدم ؟ ... بله بردندم به سپاه و چه پذیرایی شایانی الحق . علت پذیرایی هم این بود که برادران اهل صفا گمان برده بودند که من تک و تنها درآن کوهپایه سبز وخرم منتظر بقیه تیم تعلیمات چریکی بوده ام . وقتی گربه سپاه ناگهان پرید توی اتاق به سمت من و من ازوحشت قبض روح شدم ، فهمیدند اینکاره نیستم . با خنده و توسری های به شدت برادرانه ؛ انداختندم بیرون . اگرموهبت این اتفاق فرخنده نبود ، من هرگز نمی توانستم به عظمت جان افزای بهاری پی ببرم .

( صدای زنگ بلند می شود )

معلم ــ بقیه برای جلسه بعد .

-------------------------------------------------------------------------------

ادامه دارد


3 نظرات:

ناشناس گفت...

مر30
الحق كه نويسنده اي
خيلي حال كردم
داستان قشنگي بود
بازم ممنون

ناشناس گفت...

عالی بود .

mojtaba mostafavi گفت...

سلام این دولت برایه همه چی‌ پول دارند ولی‌ نه برای یارانه‌ها . هی‌ میگن نیروی هسته‌ای تو نگو ما باید از حالا به بعد هسته بخوریم چون از خورشت الو فقط هستش گیرمون میاد. ما نیروی هسته‌ای می‌خواهیم بزنیم تو سرمون. نه قدرت خرید داریم نه میتونیم از حالا با بعد جایی برویم چون اقایون بنزین را حسابی‌ بالا بردند. آقای احمدینژاد حق نفت ما که گفتی‌ سر سفره هر خانواده ایرانی‌ میاری کو؟ همه رو دادید به عربهای سنی تو غزه بخورند تا عکستون رو همهجای فلسطین بزنند. نه نیروی اتممیت رو می‌خواهیم نه کمکت به غزه. یادت نره که همین ما بسیجیهایی که همه یارانه‌ها رو ازشون بریدی ما باعث شدیم که جنابعالی هنوز رئیس جمهور باشید.